نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۲۰ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

تاریکی را خاموش کن

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۵ ب.ظ
هنوز بعد چند ساعت سر و صورتم سرخه. تا حالا این قدر آدرنالین تو خونم نرفته بود... بیچاره قلبم! نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، آدم آرومی هستم تا وقتی کسی نخواد سوء استفاده بکنه... الان خیلی چیزها تو فکرمه. انتقاااام... تا ببینم شنبه چه کار می‌کنم.
از زندگی آموختم که بدی مثل تاریکیه، دنیا رو سیاه می‌کنه، مثل تعفنه، زود همه‌جا رو می‌گیره. مثل آتیشه. کسی اگر به جونت انداخت، می‌سوزی. تو می‌تونی و این اختیار رو داری که بی‌اختیار هم یک شراره از همونو به جون خودش بندازی یا حتی از شدت سوزش چنان کنترلت از دستت خارج بشه که آدم‌های دور و برت که حتی شاید برای خاموش کردنت اومده باشن رو بسوزونی. می‌دونم شعله‌های این آتیش اگر کنترل نشه این قابلیت رو داره تا همه دنیا رو بسوزونه. گاهی ممکنه شعله‌ی زیر خاکستر باشه. اما من دیدم فوران بی‌موقع شعله‌ای رو که ظاهرا همونجا خاموش شد، ولی بعد از ده سال سکوت! سربرآورد و یک خانواده رو کلا متلاشی کرد. اما تو اختیار داری یه کار دیگه هم بکنی: آتیش رو - توی - خودت - هضم - کنی... الان که دارم اینو میگم می‌بینم خیلی سخته. اما میگن و من هم باور دارم که این کار دل را "گنده" می‌کنه. درسته، تو این دنیا کثافت زیاده، حقارت وحشتناکه... اما وقتی چند بار این آتش‌ها رو بلعیدی... دل یاد می‌گیره با این چیزهای حقیرانه و احمقانه به تالاپ تالاپ نیفته.  از چیزهای مهمتری ناراحت می‌شی. دردت بزرگ‌تر میشه. بزرگ بودن درد خیلی مهمه. آدم‌ها به بزرگی دردشون هستن. و به قول عارفی "تا (جهان درد) نشوی (جوانمرد) نخواهی شد"
منظورم این نیست که مثل خیلی‌ها که هر چی به سرش میاد تو دلش جا می‌کنه و اون قدر، اون قدر فکر می‌کنه تا داغون بشه و تنها یه اعصاب ضعیف براش بمونه. فقط باید بلعید و یک آب هم روش. تمام! کاری اگه ممکنه باید انجام داد اما بیهوده آلودن خون،  آب در هاون کوبیدنه.
تاریکی رو در دنیا منتشر نکنیم، تو خودمون خاموشش کنیم. دنیا رو کثیف‌تر از چیزی که هست نکنیم.
الان نمی‌تونم بهتر از این بنویسم.
اما جالبه کمی آروم‌ترم. گاهی بیام اینجا به خودم اندرز بدم!!!
عجب چاهیه اینجا...

اینو ببینید جالبه: Neuro by Bruno Bozzetto
  • مرتضی

Spiritual Garden

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ
محلی که کار می‌کنم خارج شهره. بین دو تا روستا. راه تا یکی از روستاها آسفالته، که ماشین‌های خطی روستا معمولا از اونجا میان و مسافر میزنن برای شهر، ولی راهش تا اون یکی روستا خاکیه. دیروز ظهر ماشین نبود و باید بیشتر از یک ساعت معطل می‌شدم. یهو به سرم زد تا اون روستای دوم روستا پیاده برم به جای منتظر موندن: به راه بادیه رفتن به از... چون تا حالا از اون راه نرفته بودم برام کمی جالب هم بود. راهش نمی‌دونم دقیقا چقدره اما از هفت هشت کیلومتر بیشتره. هر از چندگاهی از این کارهای محیرالعقول انجام می‌دم، به قول "یک‌دیوانه" شاید برای این باشه که به خودم ثابت کنم هنوز دیوونه‌ام.خسته نبودم و حال پیاده روی هم بود.

photo: Endless Plain

خلاصه بندهامونو سفت کردیم و راه افتادیم. در یک راه خلوت و کم رفت و آمد که از کنار رودخانه می‌گذره و یک طرفش کوه و در طرف دیگه تا چشم کار می‌کنه دشت...

  • مرتضی

سیب را...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ
ساعتی پیش، خوش بنشسته و میوه بر جان خسته‌مان نوش می‌کردیم و مست گشته بودیم از عطر خوش آن. در آن حال مستی ناگاه ما را حالتی خوش دست داد. سبک از جای خاستیم و بساط برچیده و بساط لوح و قلم برقی چیدیم. پس شد آنچه شد، اگر‌چه مالی هم نشد، برگ سبزیست که نثار دل سبزتان باد. بادا که عبرت ستاند دل و جان عبرت ستاننده‌گان!


سیب - apple زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوسته‌ی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن

به گمان دل من
باغبان خسته
خوب‌تر از من و تو
سیب را می‌فهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان

زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کوره‌ی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و  ز دستان درخت سیبت
هدیه‌ای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوسته‌ی نازک آن
رازهای همه‌ی هستی را کشف کنی

...

کودک خرد بهار دیروز
از پی واحه‌ی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...

سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع تره‌بار!
در پی خوردن سیب دگران!

کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"

روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند

    --مرتضی سپهری  ;-)
  • مرتضی

وقتی هیئتی می‌شویم

يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۲ ب.ظ
من اصولا هیچ وقت یک "بچه مذهبی" نبودم. حداقل خودم این طور فکر نمی‌کردم. نه این که آدم بی اعتقادی باشم. یادمه حدود بیست سالگی تو یک کتابی خوندم که "یونگ" معتقده هیچ انسانی نیست که تا بیست سالگی برسه و حداقل یک به قول خودش "تجربه دینی" نداشته باشه. خیلی برام جالب بود چون تو همون سال چند تجربه دینی برام اتفاق افتاده بود. من با این که خیلی مذهبی نبودم ولی سعی کردم همیشه مقید باشم و اخیرا هم این حس تقید در من بیشتر شده که البته خیلی هم ستودنی نیست بالاخره اینم یه قانونه که هر گبری به پیری میشود پرهیزکار، ما هم دیگه کم‌کم... اما از بچگی آدمایی الگوی من شدن که به این مسائل و به زندگی عقلانی‌تر و با دید فلسفی نگاه می‌کردن. به همین خاطر همیشه یک احساس منورالفکری داشتم که خیلی با بچه هیئتی‌ها  قاطی نمی‌شدم و بُر نمی‌خوردم... شاید ناشی از برخورد و رفتار نامناسب افراد به خصوصی بوده. برادرم اما اهل هیئت بود، خب خیلی وقتها اون هم تیریپ روشن‌فکری بر می‌داشت و با بعضی‌ها مشکل پیدا می‌کرد. با همه‌ی این حرفا خیلی جالبه که بهترین دوستانم بسیجی و یا اهل هیئت هستن. خیلی‌ها رو هم می‌شناسم که هیئتی بودن و موندن و هیچ وقت مثل بعضی‌ها دچار روزمرگی و مشغول حواشی نشدن و درسشون رو تا مقاطع بالا ادامه دادن و اهل مطالعه هستن. تو کدوم اجتماع و گروه باشی مهمه،‌ اما حق انتخاب در مورد آدم‌هایی که توی اون اجتماع باهاشون می‌گردی مهم‌تره.
چند سالیه هیئت‌های مذهبی خوبی تو شهرمون راه افتادن و خوب هم دارن کار می‌کنن. البته از همه نوعش هست. آلترناتیوهای مختلف برای ذائقه‌های متفاوت از هیئت پیروان ولایت گرفته تا هیئت ضدولایت فقیه و ضد انقلاب و ضد زلزله و ضدزره و... خلاصه یک طیف وسیع تنوع در انتخاب برای نسل جوان!
الغرض،‌ شنیدم یک آقایی که قبلا می‌شناختمش این روزها توی یک هیئت مذهبی سخنرانی داره. فقط به خاطر اون گفتم این ایام میرم هیئت و زودی بلند میشم میرم. اما وقتی رفتم دیدم مداح خوبی هم دارن و جنسشون جوره تا آخر همون هیئت رفتم و انصافا هم مراسمشون خیلی قشنگ و حسی بود. احساس می‌کنم ضرر نکردم و امسال محرم رو عینی‌تر درک کردم. اون حسی که در هیئت بهت دست میده مسلما تو مسجد با اون مراسم با دیسیپلین بوجود نمیاد. دوستم میگه شما خونه خدا رو خالی میذارین میرین خونه مردم! من میگم مهم خداست که تو خونه دلت باشه! حالا تو برو بت خانه فرقش چیه! (خدایا ببخش جدی نگفتم‌ها!)
خلاصه که امسال یه جورایی ما هم بچه هیئتی شدیم هر چند شنیدم همون روزا بین بروبچ اونجا یه سری اختلافات حاد پیش اومده، اما به هر حال ما که به فیض مطلوب نائل اومدیم!!  خدا اونا رو هم به حق این ماه شفا بده که دارن به بهانه محرم ولی در اصل به خاطر خودخواهی‌هاشون بیخودی خونشون رو کثیف می‌کنن.  کم واقعه‌ای نیست عاشورا که ما این طور حقیرانه و مینیمالیستی باهاش تا می‌کنیم. چقدر قشنگ گفته... آز و آرزو خوک و سگ است... تشنه این را میکشی وان هر دو را می‌پروری...
متاسفانه ما به این وقایع عظیم خیلی حداقلی نگاه می‌کنیم. مثل اون نطق معروف خسرو گلسرخی -هر چند آدم قابل احترامی بوده- که حسین بن علی رو از دید خودش شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه می‌بینه. شهید چه خلق‌هایی! حسین این بوده؟ در همین حد !؟

ضمنا در پایان عرایض گران سنگم، یک نقل قول هم برای برادران جان بر کف هیئتی -که از جان دوست‌تر دارم!-  میارم:

"اختلافات غالباً از هوسهاى نفسانى بر میخیزد. اگر کسى بگوید این عمل من که اختلاف انگیز بود، تفرقه انگیز بود، براى خداست، این را باور نکنید. تفرقه‏ى بین مؤمنین کارِ خدائى نیست، براى هدفِ خدائى انجام نمیگیرد؛ کار شیطانى است؛ ایجـاد بغضاء و کینه بین مؤمنین ، فضـاى اختلاف را به وجود آوردن، این کار شیطان است، کار خدائى نیست. کار خدائى همدلى است. یک نفر یک کارى دارد، مسئولیتى را بر عهده گرفته، دیگران باید کمک کنند تا کار را خوب انجام دهد. اگر ضعفى داشت، به او تذکر دهند؛ اما نگذارند او تضعیف شود. این کسى که این عَلم را بر دوش کشیده، بلند کرده، همه باید کمکش کنند؛ یکى عرقش را پاک میکند ، یکى بادش میزند، اگر دیدند که در نگه داشتن عَلم دارد اشتباه میکند، راهش این نیست که یک مشتى هم به پشتش بزنند، خودِ او و عَلم را سرنگون کنند. راهش این است که کمکش کنند این اشکال برطرف شود؛ این نکته را باید همه توجه کنند..."
  • مرتضی

درون تو

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ق.ظ

دین حسین تست، آز و آرزو دیو و دد است/ تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری
بر یزید و شمر ملعون  چون  همی لعنت کنی؟/ چون حسین خویش را  شمر  و یزید دیگری
    --سنایی

خیلی تامل برانگیزه
  • مرتضی

انگاره‌های ما

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۴ ب.ظ
قبل از هر چیز شاید لازم باشه بگم، بین "می‌دانم" و "می‌پندارم" تفاوت زیادی قائلم. خیلی چیزهایی که می‌دونیم اگه باور داشتیم و جزء پندارها و انگاره‌های ما بود، ما الان یک شخصیت دیگه بودیم.
شخصیت ما دقیقا چیه؟ نگاه و طرز تفکر خاص ما را چه چیزایی می‌‌سازن؟ چه مسائلی روی تصمیم‌های ما در شرایط مختلف موثرند؟ اعتقاد دارم ما از همان دوره کودکی تا همین حالا در حال تجربه‌ی زندگی هستیم و اون چیزی که از این تجاب می‌فهمیم دید مخصوص به خودمون از زندگی رو تشکیل میده. این که این نگاه چقدر صحیحه به خیلی چیزها بستگی داره: اینکه آیا شرایط و محیط‌های متفاوت رو حس کردیم یا نه،‌ اینکه در تحلیل شرایط درست عمل کردیم و... طبیعتا در هر تحلیل باز نیاز به یک سری پیش فرض‌ها و دانسته‌های حاصل از تجربه‌ها و تحلیل‌های قبلی داریم که این کار رو خیلی سخت می‌کنه. قسمت دردآورش اینه که پایه همه‌ی این‌ها دوران کودکی ماست و اینکه چطوری اون دوره رو گذروندیم و چی به سرمون اومده که متاسفانه خیلی دست ما نبوده و الان هم تنها کاری که می‌تونیم بکنمیم برگشت و تفکر در مورد اون دورانه که خود همین خودآگاهی تا حد زیادی سودمنده (در مورد هیپنوتیزم و بازگشت ذهن به گذشته از دوستان موثق شنیدم، شاید لازم باشه برم پیش یه نفر تا منو ببره به کودکیم)
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم با نگاه کنونی خودم به اون زمان نگاه کنم و رخدادهایی که شاهد بودم، کارهایی که انجام دادم و تصمیماتی که گرفتم رو با فکر حالایی خودم تحلیل کنم احساس می‌کنم خیلی گره‌ها و معماها برام باز میشه اما خوب باید بدونیم که همه‌ی این‌ها خوب یا بد به نوبه خودشون روی همین طرزفکری که الان دارم تاثیر هم داشتن. و وقتی فکر می‌کنیم که چند سال آینده با یک اندیشه‌ی -به طور نسبی- پخته‌تر به پیشامدهای چند سال پیش -یعنی الان- فکر می‌کنیم و اون‌ها رو آنالیز می‌کنیم، این فکر خیلی ما رو در انتخاب اون چیزی که می‌خونیم و می‌بینیم و گوش می‌دیم حساس می‌کنه، حق انتخاب! چون اون چیزی که در گذشته خوندیم مشخص می‌کنه الان سلیقه‌ی ما برای خوندن چیه و وای از این چرخه... چقدر تار و پود عالم ارقام به هم پیوسته‌ست!

پ ن- من همیشه فکر می‌کردم conquest of paradise یعنی جستجوی بهشت! و یکبار هم روش فکر نکردم و یک مراجعه کوچک به لغت‌نامه! حالا تکلیفم واقعا چیه؟ باید دنبال شناخت جهان باشم یا بازبینی انگاره‌ها و پیش فرض‌های ذهنیم؟! به هر حال عنوان وبلاگ به دلیل جلوگیری از شیوع یک اشتباه عوض شد!

مرتبط:‌ آنجه می‌ماند


  • مرتضی

بوی پیراهن خونین کسی می‌آید

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۳۹ ق.ظ
این خبر را برسانید به کنعانی‌ها...

میگن روزی که یعقوب نبی یوسفش را به بیابان فرستاد روز اول محرم بوده

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر / چون شیشه‌ی عطری که درش گم شده باشد

  • مرتضی

Any Given Time

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۳۳ ب.ظ
Outlandish - Closer Than Veins این آهنگ از Outlandish را خیلی دوست دارم.

دانلود
در ادامه متن و ترجمه رو آوردم.
هر جا که نتونستم معنای لیریک رو درست بفهمم ترجمه نکردم.


Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه، او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این بگویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sure به راستی آمیخته با روح زندگی من
Oh any given time I see در هر لحظه من میبینم
The beauty that has always been آن زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در طول زمان ..
I swear by The Lord of the moon split in 2 من سوگند یاد می‌کنم به پروردگار ماه که آن را می‌شکافد
5 o’clock in the morning, I be calling You ساعت 5 صبح ، تو را می‌خوانم
I’m totally lost with out Your light بی نور تو گم می‌شوم
I’m finding my self on the strive all the time من خودم را در کشمکشی دائمی می‌بینم
Not a single day goes by تک تک روزهایم چنین است 
I’m out to fight the devil but never fought myself من بیرون آمدم تا با شیطان ب‌جنگم ، اما هرگز با خود نجنگیده‌ام
Read a thousand books but never read myself هزار کتاب خواندم اما هرگز خودم را نخواندم
My souls starving it needs to be fed lord I need your help روح من گرسنه و قحطی زده است ... نیاز به تغذیه دارد ، پروردگارا من به کمکت نیاز دارم
Hell with the devil my biggest enemy’s myself جهنم با شیطان [خطر پیش روی من هستند اما].. بزرگترین دشمن من،خودم هستم
It makes me wonder am I doing this for the right reasons این مرا نگران می‌کند که آیا در کاری که می‌کنم نیت درستی دارم؟
I mean the money the fame and game all sounds appealing منظورم پول و شهرت و تفریح است که همه جذاب و خوشایند به نظر می‌رسند
Instead of entertaining I prefer to enlighten هرچند که من به جای سرگرم کردن ترجیح می‌دهم ذهن‌ها را روشن کنم
But then again who am I to be in a position اما در عین حال باز هم تردید دارم که آیا من در نقطه ای ایستاده ام
To represent a whole generation of kids and to make them believe که بخواهم یک نسل از بچه‌ها را به اعتقادم رهنمون باشم
When till this day I still struggle to uphold my deen در حالی که تا این روز من هنوز تلاش می‌کنم تا دینداری ام را حفظ کنم
read a 100 God is great in less then a minute در کمتر از یک دقیقه صدبار "الله‌اکبر" می‌گویم(تسبیح می‌چرخانم)
And though my tongue is fast like twista گرچه زبانم سریع است همچون گردباد
hearts not in it اما قلبم با آن نیست
Mmm any given time He’ll be there در تمامی‌لحظات ،او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا حضور دارد
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من،در هر لحظه من میبینم
The beauty that has always been زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در طول زمان .. 
By the one in whose hands my soul is there is no match قسم به کسی که جان من در دستان اوست...
To think a spider couldn’t weave a curtain just like that (break) ... 
I wouldn’t be here without Your light بی نور تو اینجا نخواهم بود
I’m finding my self on the strive all the time من خودم را در کشمکشی دائمی می‌بینم
Not a single day goes by تک تک روزهایم چنین است 

[قسمت اسپنیش]
Sí que tengo fervor, devoción para dar mi granito de arena ...
Y mi aspiración mantenerla serena ...
Yo Tengo buen criterio aunque a veces esta difuso ادراک من گاهی اشتباه می‌کند
Yo Tengo mi firmeza de la cual a veces abuso من گاهی از اراده ام سوء استفاده میکنم
Yo trato de ser justo, me sobra lealtad اما سعی می‌کنم پرهیزگار باشم
Coraje valentía, me falta sobriedad من با تندخویی جسورانه خود، فاقد اعتدال لازم هستم
Diferentes situaciónes,diferentes actitudes موقعیت‌های متفاوت، روش و رفتاری متفاوت!
Afectan mi progreso y todas mis virtudes مانع تکامل من و همه فضیلت‌هایم می‌گردد
--- ---
Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه، او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در تمام لحظات او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من، پیوسته میبینم
The beauty that has always been زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در هر زمان  .. 
Mercy with out boasting لطفی بدون مباهات
Gifts with out terms هدایای بدون قید و شرط
Goodness with out anger خوبی بدون خشم
Forgive with out reason آمرزشی بدون دلیل
Any given time در هر لحظه
I do my best to strive من بهترین‌ها را برای تلاشم انجام میدهم
In Your name I rise با نام تو برخاسته و تعالی می‌یابم
The apple of my eye ای نور چشمانم 
Even when I’m not alone همیشه حتی زمانی که تنها نیستم
You are closer than the veins in my neck تو از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I’m all alone حتی زمانی که کاملا تنهایم 
Even when I’m in sleep حتی زمانی که در خوابم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I’m in it so deep حتی زمانی که در خوابی عمیق باشم 
Even when I’m all gone حتی آنگاه که بمیرم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even as I’m singin’ this song حتی اکنون که این ترانه را می‌خوانم
Even when I’m on a high حتی زمانی که در بلندا هستم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I try to touch the sky حتی زمانی که سعی دارم آسمان را لمس کنم 
Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من،پیوسته می‌بینم
The beauty that has always been زیبایی‌ای را که همیشه بوده است
In any given time در تمامی‌لحظات ..
  • مرتضی

ای ایران ای...

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ب.ظ
برام می‌گفت یک آشنایی دارن که چند وقته فرانسه زندگی می‌کنه. از قول اون تعریف می‌کرد که یه روز صبح رادیو اعلام می‌کنه به خاطر کاهش تولید و کمبود تخم مرغ، قراره قیمت تخم مرغ دو سه روز آینده افزایش پیدا کنه. ایشون هم میره بازار و یه کارتن تخم مرغ میخره. به خونه که می‌رسه داخل راهرو می‌خواسته در خونه‌اش رو باز کنه که با پیرزن همسایه روبرو می‌شه که دو شونه تخم مرغ تو چرخ دستی داشته و درحال بیرون رفتن از خونه بوده. پیرزن با دیدن آقای ایرانی لبخندی می‌زنه و می‌گه: سلام، حالا که تخم مرغ‌های اضافی‌تون رو به فروشگاه می‌برین میشه ازتون خواهش کنم این تخم مرغ‌ها رو هم پس بدین؟
اینجا ایران- تحریم‌ها شدت گرفته و بالطبع قیمت اکثر اجناس -حتی کالاهایی که هیچ ارتباط غیر مستقیمی هم به دلار ندارن!!- بالا رفته. خیلی از وارد کننده‌ها هم به امید بالارفتن بیشتر قیمت‌ها اجناس رو تو انبارها نگه می‌دارن و وارد بازار نمی‌کنن. اما این فقط بنکدار‌ها و تاجرهای عمده نیستن که انبارهاشون رو سه قفله کردن. الان دیگه هر کدون از ما برای خودمون شدیم یه جوجه محتکر...
کجا داریم میریم؟ حواسمون کجاست؟! اینجا ایرانه! ایران خودمون! بابا اگر مسلمان نیستید لااقل وطن پرست باشید... انسان باشید... به قول گوگل "پلید نباشیم!"
  • مرتضی

intro

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۳:۲۹ ق.ظ

سلام.

این وبلاگ محلیه برای درمیان گذاشتن افکارم با دیگران.

هر انسانی، دنیا نگاه خودش رو به حقیقت داره. دوستی می‌گفت به تعداد آدم‌های روی زمین خدا هست! هر کس بنا به آرمان‌ و آرزوهای خودش در ذهنش یه جور خدا برای خودش متصور میشه. پس ما هممون بت پرستیم، خدایی رو می‌پرستیم که خودمون می‌تراشیم. حکایت ما و حقیقت همون حکایت فیل در تاریکیه. هر کدوم از آدمها قسمتی از حقیقت رو می‌بینن و به خیال خودشون به تمام اون دست پیدا کردن.

و من تصمیم دارم اینجا بنویسم تا دیدم از حقیقت واقعیات رو کاملتر و واقعی‌تر کنم. فلسفه‌ی نوشتن برای من در این جمله‌ی بس حکمت آمیز خلاصه میشه: "life is not read-only" . و البته به انسجام افکارم هم کمک زیادی میکنه و کلا کمی ذهنم رو از تنبلی درمیاره. گاهی می‌خوام در مورد مساله‌ای برای دیگران صحبت کنم. اینجا قراره جایی باشه برای این کار. نمی‌خوام یک دفتر خاطرات برای نوشتن از خودم بسازم، یک نظریه پرداز یا مصلح اجتماعی هم نیستم. تنها از دید یک ناظر، به زندگی و زشت و زیبای اون می‌پردازم و احیانا تجارب و بصیرت‌های شخصی. شاید این نوشته‌ها زمانی به کار دیگران هم آمد. در پایان به قول بنده خدایی:
قرار نیست هر روز بنویسم
قرار نیست به هر قیمتی بنویسم
قرار نیست همه بخوانند
قرار نیست همه خوششان بیاد.

 

+ درباره وبلاگ

  • مرتضی