نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۱۲ مطلب با موضوع «کوتاه» ثبت شده است

از مرده‌ات هنوز پرهیز می‌کنند!

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۵۰ ق.ظ
احمدی نژاد نماز عشق نشسته

تو در نماز عشق چه خواندی
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می‌کنند!

     * * *

نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
-مستی و راستی-
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند

(شفیعی کدکنی)
  • مرتضی

دلتنگی

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

 

نیم ساعته کنار خواهرزاده ی دو سالم نشستم، مشغول صحبت و بازی با دیگرانه و اصلا کاری به کار من نداره، انگار کنار دیوار نشسته! همین که پا می شم میرم اون یکی اتاق، داد می زنه: "داهی... داهی..." کم مونده گریش دربیاد.
تا وقتی عزیزانمون در کنارمون هستن آرامش خاطر داریم، هر چند خودمون متوجه نیستیم که حضورشون چقدر برامون مهمه. گاهی وقتی متوجه میشیم که خیلی دیر شده.
  • ۳ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۴۸
  • مرتضی

شرایط

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

گاهی مجبوری چند ساعت تو کانال فاضلاب پیاده‌روی کنی و وقتی از اون فضا بیرون میای دیگه معنای کثافت برات عوض شده و فضولات به جا مونده روی لباس‌هات دیگه خیلی اذیتت نمی‌کنه.

***

گاهی مجبوری مدتی در چنان محیط متعفنی کار کنی که وقتی میری سرویس بهداشتی، چند دقیقه بیشتر موندن اون تو  رو غنیمت می‌شمری، تا بتونی تو هوای پاک و سالم اونجا فقط چند تا نفس عمیق بکشی...

***

گاهی زندگی با آدم چه‌ها که نمی‌کنه!

  • ۳ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۷
  • مرتضی

استراتژی درون به بیرون

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ
آخرین گفته اسقفِ انگلیسی نوشته بر سنگِ مزارش در تغییرِ جهان، چنین است : در نوجوانی ، میخواستم جهان را دگرگون کنم ، اندکی که بزرگ تر شدم ، دانستم : شدنی نیست ، خواستم : اروپا را نجات دهم ، فهمیدم ، کارِ من نیست ، گفتم : کشورم را تغییر دهم ......شهرم را .....مؤمنینِ کلیسای خودم را .....!!! نتوانستم .  اکنون که به پایانِ عمرم رسیده ام ، باورم این است : که اگر تغییر را از {خود}م شروع می کردم چه بسا به تغییر در شهر، درکشور وشاید : به اصلاح جهان میانجامید!!.....

(از وبلاگ سرور گرامی آقای گودرزدشتی: اینه انعکاس انسان)

  • مرتضی

میتی کومون

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۲۵ ب.ظ

این روزها باب شده هرکسی رو که بخوان موجه کنن سریع یه جمله از رهبر یا یکی از بزرگان انقلاب دربارش میارن. چند وقته زیاد با این مساله برخورد کردم. حالا ایشون یه روزی یه جایی به مناسبتی از کسی تمجید کرده، دیگه به این آقا نمیشه گفت بالای چشمت ابروه. سریع جلوت می‌ایستن و میگن شما اصلا میفهمی داری درمورد کی صحبت می‌کنی؟ میدونید چه کسی در مقابل شماست؟ ایشون همون آقاییه که تایید و امضای(!) رهبر (یا فلان شخص) رو داره...
در زندگی واقعی کمی واقع گرا باشیم.
متاسفانه ما ایرانی‌ها از قدیم الایام علاقه‌ی وافری به امام زاده سازی داریم. باور ندارید سری به اطراف شهرتون و روستاهای مجاور بزنید...

 

Disclaimer: با توجه به تقدم یک هفته‌ای تاریخ این پست نسبت به تاریخ انتشار خبر زیر، هرگونه ارتباط این مطلب با خبر منتشرشده در رسانه‌ها و بحث‌های فیس بوکی! پیرامون آن، قویا رد می‌شود...

http://www.tabnak.ir/fa/news/302920/علت-ماجرای-افزایش-امام-زاده-ها-چه-بود

  • مرتضی

ما دنبال چی افتادیم

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ
یکی از دوستانش می‌گفت بهش گفتم مصطفی بچه ها همه رفتن دنبال دکترا ... تو هنوز نمی‌خوای ادامه تحصیل بدی؟ گفته بود باور کن با همین لیسانس هم کلی کار هست که روی زمین مونده و می‌تونیم انجام بدیم!
اون وقت ما دنبال چی ایم... فکر کنم از احمدی همین برای ما بس باشه.



تازگی با مرحوم مجتبی کاشانی آشنا شدم. شعرهاش مضامین جالبی داره.
طول عمر ما،
سنّ و سال ماست
عرض عمر ما
قیل و قال ماست 
ارتفاع عمر
پر و بال ماست
حجم عمر ما کمال ماست
  • مرتضی

مطمئنی؟

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۸ ق.ظ
مادرم در حالی که داره پوشک خواهرزادم رو عوض می‌کنه براش شعر می‌خونه و قربون صدقش میره تا بچه اذیت نکنه و سرجاش وایسته.
همین طور که داره از بچه تعریف می‌کنه که بچم بزرگ شده و اینها، یهو بچه جوگیر میشه، قیافه خاصی به خودش می‌گیره و می‌گه: "من آگــا!"  (آقا)
...
تا حالا چند بار پیش خودمون فکر کردیم که دیگه بزرگ شدیم؟
  • مرتضی

کدام کتاب، کدام زندگی!

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۲ ب.ظ
وقتی سرانه مطالعه 20 دقیقه است... وقتی بیشتر همین بیست دقیقه را مجله زرد، روزنامه ورزشی، فال هندی و چینی، ستون حوادث و در بهترین حالت، رمان‌های سطحی تشکیل میده. وقتی کتابی که باید ما رو بیدار کنه فقط شب‌ها جای قرص خواب آور بالا می‌اندازیم. وقتی برای شناخت خود به جای روانشناسی و حکمت و فلسفه، کتاب "طالع‌بینی" می‌خونیم. وقتی به جای تصمیم گیری و برنامه‌ریزی برای زندگی، فال می گیریم...
  • مرتضی

کتاب‌ها زندگی می‌کنند...

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۲ ق.ظ
بعضی‌ها تو زندگی زیاد کتاب می‌خونن
بعضی‌ها با کتاب زندگی می‌کنن
بعضی‌ها زندگی بعضی‌‌ها رو کتاب می‌کنن
بعضی‌ها کتاب بعضی‌ها رو زندگی می‌کنن
بعضی‌ها کتاب را وارد زندگی‌ها میکنن
بعضی‌ها می‌میرن ولی با کتابهاشون به "زنده‌گی" ها زندگی میدن
بعضی‌ها کتاباشونو میدن تا بتونن کمی زندگی کنن
... و این وسط بعضی‌ها هنوز دارند تو کتاب زندگی می‌کنند...
  • مرتضی

دوستداران را چه شد

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ
از تلفن داشتن بدم میاد. از شماره گرفتن از دوستان. یک حس دروغین درمورد اینکه دوستانت همیشه در دسترست هستند بهت میده. احساس میکنی با عزیزانت تنها به اندازه‌ی یک "کلیک" فاصله داری و این جلوی دلتنگی را می‌گیره.
وقتی به یاد کسی می‌افتی و می‌خوای باهاش تماس بگیری این دل و اون دل نکن. زودتر این کار رو بکن. از حالش با خبر شو و بگو که به یادش بودی و دوستش داری. چون ممکنه درست همون روز اون هم دلش برای تو تنگ بشه و باهات تماس بگیره. اون وقت دیگه هیچ، هیچ توضیحی در مورد این که این روزها چقدر به فکرش بودی و در نظر داشتی ازش خبر بگیری فایده‌ای نداره و از حس اون در مورد بی‌وفایی تو چیزی کم نمی‌کنه، و نمی‌تونه عمق علاقه‌ت رو بهش نشون بده.
مرتبط: خاطره
  • مرتضی