نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

بوی پیراهن خونین کسی می‌آید

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۳۹ ق.ظ
این خبر را برسانید به کنعانی‌ها...

میگن روزی که یعقوب نبی یوسفش را به بیابان فرستاد روز اول محرم بوده

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر / چون شیشه‌ی عطری که درش گم شده باشد

  • مرتضی

Any Given Time

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۳۳ ب.ظ
Outlandish - Closer Than Veins این آهنگ از Outlandish را خیلی دوست دارم.

دانلود
در ادامه متن و ترجمه رو آوردم.
هر جا که نتونستم معنای لیریک رو درست بفهمم ترجمه نکردم.


Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه، او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این بگویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sure به راستی آمیخته با روح زندگی من
Oh any given time I see در هر لحظه من میبینم
The beauty that has always been آن زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در طول زمان ..
I swear by The Lord of the moon split in 2 من سوگند یاد می‌کنم به پروردگار ماه که آن را می‌شکافد
5 o’clock in the morning, I be calling You ساعت 5 صبح ، تو را می‌خوانم
I’m totally lost with out Your light بی نور تو گم می‌شوم
I’m finding my self on the strive all the time من خودم را در کشمکشی دائمی می‌بینم
Not a single day goes by تک تک روزهایم چنین است 
I’m out to fight the devil but never fought myself من بیرون آمدم تا با شیطان ب‌جنگم ، اما هرگز با خود نجنگیده‌ام
Read a thousand books but never read myself هزار کتاب خواندم اما هرگز خودم را نخواندم
My souls starving it needs to be fed lord I need your help روح من گرسنه و قحطی زده است ... نیاز به تغذیه دارد ، پروردگارا من به کمکت نیاز دارم
Hell with the devil my biggest enemy’s myself جهنم با شیطان [خطر پیش روی من هستند اما].. بزرگترین دشمن من،خودم هستم
It makes me wonder am I doing this for the right reasons این مرا نگران می‌کند که آیا در کاری که می‌کنم نیت درستی دارم؟
I mean the money the fame and game all sounds appealing منظورم پول و شهرت و تفریح است که همه جذاب و خوشایند به نظر می‌رسند
Instead of entertaining I prefer to enlighten هرچند که من به جای سرگرم کردن ترجیح می‌دهم ذهن‌ها را روشن کنم
But then again who am I to be in a position اما در عین حال باز هم تردید دارم که آیا من در نقطه ای ایستاده ام
To represent a whole generation of kids and to make them believe که بخواهم یک نسل از بچه‌ها را به اعتقادم رهنمون باشم
When till this day I still struggle to uphold my deen در حالی که تا این روز من هنوز تلاش می‌کنم تا دینداری ام را حفظ کنم
read a 100 God is great in less then a minute در کمتر از یک دقیقه صدبار "الله‌اکبر" می‌گویم(تسبیح می‌چرخانم)
And though my tongue is fast like twista گرچه زبانم سریع است همچون گردباد
hearts not in it اما قلبم با آن نیست
Mmm any given time He’ll be there در تمامی‌لحظات ،او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا حضور دارد
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من،در هر لحظه من میبینم
The beauty that has always been زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در طول زمان .. 
By the one in whose hands my soul is there is no match قسم به کسی که جان من در دستان اوست...
To think a spider couldn’t weave a curtain just like that (break) ... 
I wouldn’t be here without Your light بی نور تو اینجا نخواهم بود
I’m finding my self on the strive all the time من خودم را در کشمکشی دائمی می‌بینم
Not a single day goes by تک تک روزهایم چنین است 

[قسمت اسپنیش]
Sí que tengo fervor, devoción para dar mi granito de arena ...
Y mi aspiración mantenerla serena ...
Yo Tengo buen criterio aunque a veces esta difuso ادراک من گاهی اشتباه می‌کند
Yo Tengo mi firmeza de la cual a veces abuso من گاهی از اراده ام سوء استفاده میکنم
Yo trato de ser justo, me sobra lealtad اما سعی می‌کنم پرهیزگار باشم
Coraje valentía, me falta sobriedad من با تندخویی جسورانه خود، فاقد اعتدال لازم هستم
Diferentes situaciónes,diferentes actitudes موقعیت‌های متفاوت، روش و رفتاری متفاوت!
Afectan mi progreso y todas mis virtudes مانع تکامل من و همه فضیلت‌هایم می‌گردد
--- ---
Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه، او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در تمام لحظات او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من، پیوسته میبینم
The beauty that has always been زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در هر زمان  .. 
Mercy with out boasting لطفی بدون مباهات
Gifts with out terms هدایای بدون قید و شرط
Goodness with out anger خوبی بدون خشم
Forgive with out reason آمرزشی بدون دلیل
Any given time در هر لحظه
I do my best to strive من بهترین‌ها را برای تلاشم انجام میدهم
In Your name I rise با نام تو برخاسته و تعالی می‌یابم
The apple of my eye ای نور چشمانم 
Even when I’m not alone همیشه حتی زمانی که تنها نیستم
You are closer than the veins in my neck تو از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I’m all alone حتی زمانی که کاملا تنهایم 
Even when I’m in sleep حتی زمانی که در خوابم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I’m in it so deep حتی زمانی که در خوابی عمیق باشم 
Even when I’m all gone حتی آنگاه که بمیرم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even as I’m singin’ this song حتی اکنون که این ترانه را می‌خوانم
Even when I’m on a high حتی زمانی که در بلندا هستم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I try to touch the sky حتی زمانی که سعی دارم آسمان را لمس کنم 
Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من،پیوسته می‌بینم
The beauty that has always been زیبایی‌ای را که همیشه بوده است
In any given time در تمامی‌لحظات ..
  • مرتضی

ای ایران ای...

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ب.ظ
برام می‌گفت یک آشنایی دارن که چند وقته فرانسه زندگی می‌کنه. از قول اون تعریف می‌کرد که یه روز صبح رادیو اعلام می‌کنه به خاطر کاهش تولید و کمبود تخم مرغ، قراره قیمت تخم مرغ دو سه روز آینده افزایش پیدا کنه. ایشون هم میره بازار و یه کارتن تخم مرغ میخره. به خونه که می‌رسه داخل راهرو می‌خواسته در خونه‌اش رو باز کنه که با پیرزن همسایه روبرو می‌شه که دو شونه تخم مرغ تو چرخ دستی داشته و درحال بیرون رفتن از خونه بوده. پیرزن با دیدن آقای ایرانی لبخندی می‌زنه و می‌گه: سلام، حالا که تخم مرغ‌های اضافی‌تون رو به فروشگاه می‌برین میشه ازتون خواهش کنم این تخم مرغ‌ها رو هم پس بدین؟
اینجا ایران- تحریم‌ها شدت گرفته و بالطبع قیمت اکثر اجناس -حتی کالاهایی که هیچ ارتباط غیر مستقیمی هم به دلار ندارن!!- بالا رفته. خیلی از وارد کننده‌ها هم به امید بالارفتن بیشتر قیمت‌ها اجناس رو تو انبارها نگه می‌دارن و وارد بازار نمی‌کنن. اما این فقط بنکدار‌ها و تاجرهای عمده نیستن که انبارهاشون رو سه قفله کردن. الان دیگه هر کدون از ما برای خودمون شدیم یه جوجه محتکر...
کجا داریم میریم؟ حواسمون کجاست؟! اینجا ایرانه! ایران خودمون! بابا اگر مسلمان نیستید لااقل وطن پرست باشید... انسان باشید... به قول گوگل "پلید نباشیم!"
  • مرتضی

کمی معصوم

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۲ ق.ظ
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر‌های کوچک آن سرزمین زمستان‌های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق‌های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : " خواهش می‌کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می‌توانم پنهان شوم ؟ "

پوست فروش پاسخ داد" عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست‌ها قایم شوید ." و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست‌ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق‌های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق‌ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست‌ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : " باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می‌کنم اما واقعا می‌خواستم بدونم که زیر آن پوست‌ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ "

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : " با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می‌پرسی ؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم‌هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می‌کنم . "

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم‌های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ‌های آنان که برای شلیک آماده می‌شدند را می‌شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می‌کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : " آماده ….. هدف …..

مرد با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه‌هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم‌هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می‌نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی‌گفت :


"حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟ "
.
.
.
داستان جالبیه. ما آدما اینطوری ایم. باور دارم که گاهی لازم داریم یه شرایطی رو تو زندگی با دل خودمون حس کنیم تا واقعا تاثیر خوب خودشو رومون بذاره. اما ظاهرا خیلی چیزهای بد رو هم انگار باید خودمون حس کنیم وگرنه خرفهم نمی‌شیم. مثل این گوسفند‌ها که میفتن تو دره و بقیه هم پشت سرشون انگار نه انگار یکی یکی میرن پایین... تا زمانی که باطن زشت بدی رو حس نکردیم به بدی کردن ادامه میدیم.
یه تفکری رو هم یه عده می‌خوان جا بندازن مثل الیاس اغما که می‌گفت: یک پرنده کوچولو یه روز که مادرش نیست از قفس میپره اما پرواز بلد نیست... الخ... میگم اینطوری ممکنه هیچ وقت فرصت آموختن پرواز رو پیدا نکنیم و تا ته پرتگاه بریم.
معصوم کسیه که به خاطر شدت درک بالایی که داره از کوچکترین گناه دوری می‌کنه. ولی دارم فکر می‌کنم همه آدمها می‌تونن "کمی‌معصوم" باشند.
  • مرتضی

intro

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۳:۲۹ ق.ظ

سلام.

این وبلاگ محلیه برای درمیان گذاشتن افکارم با دیگران.

هر انسانی، دنیا نگاه خودش رو به حقیقت داره. دوستی می‌گفت به تعداد آدم‌های روی زمین خدا هست! هر کس بنا به آرمان‌ و آرزوهای خودش در ذهنش یه جور خدا برای خودش متصور میشه. پس ما هممون بت پرستیم، خدایی رو می‌پرستیم که خودمون می‌تراشیم. حکایت ما و حقیقت همون حکایت فیل در تاریکیه. هر کدوم از آدمها قسمتی از حقیقت رو می‌بینن و به خیال خودشون به تمام اون دست پیدا کردن.

و من تصمیم دارم اینجا بنویسم تا دیدم از حقیقت واقعیات رو کاملتر و واقعی‌تر کنم. فلسفه‌ی نوشتن برای من در این جمله‌ی بس حکمت آمیز خلاصه میشه: "life is not read-only" . و البته به انسجام افکارم هم کمک زیادی میکنه و کلا کمی ذهنم رو از تنبلی درمیاره. گاهی می‌خوام در مورد مساله‌ای برای دیگران صحبت کنم. اینجا قراره جایی باشه برای این کار. نمی‌خوام یک دفتر خاطرات برای نوشتن از خودم بسازم، یک نظریه پرداز یا مصلح اجتماعی هم نیستم. تنها از دید یک ناظر، به زندگی و زشت و زیبای اون می‌پردازم و احیانا تجارب و بصیرت‌های شخصی. شاید این نوشته‌ها زمانی به کار دیگران هم آمد. در پایان به قول بنده خدایی:
قرار نیست هر روز بنویسم
قرار نیست به هر قیمتی بنویسم
قرار نیست همه بخوانند
قرار نیست همه خوششان بیاد.

 

+ درباره وبلاگ

  • مرتضی