نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

کتاب زندگی

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۲۰ ب.ظ
جمعه فیلم سینمایی "بعد از ورشکستگی" رو می‌دیدم. قهرمان فیلم مرد جوانیه به نام فرانک که به دنبال شروع کردن یک کسب و کار جدید برای خودشه. تو یک صحنه از فیلم، دوستش بهش یه هدیه می‌ده و میگه امیدوارم به موفقیتت کمک کنه. کتابی بود که روش نوشته بود:"خویشتن خویش را دریابید". فرانک میگه: تو خوب می‌دونی، اصلا علاقه‌ای به این کتاب‌های سلف-هلپ ندارم... و کتاب رو باز می‌کنه، شروع می‌کنه به ورق زدن. بعد میگه: این که همه‌ی صفحاتش سفیده! دوستش میگه: این زندگی توئه فرانک، نکنه می‌خوای کس دیگه‌ای اون رو بنویسه!
در زندگی قرار نیست خودتان را کشف کنید، قرار است خودتان را بسازید.
   --جرج برنارد شاو
  • مرتضی

تاریکی را خاموش کن

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۵ ب.ظ
هنوز بعد چند ساعت سر و صورتم سرخه. تا حالا این قدر آدرنالین تو خونم نرفته بود... بیچاره قلبم! نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، آدم آرومی هستم تا وقتی کسی نخواد سوء استفاده بکنه... الان خیلی چیزها تو فکرمه. انتقاااام... تا ببینم شنبه چه کار می‌کنم.
از زندگی آموختم که بدی مثل تاریکیه، دنیا رو سیاه می‌کنه، مثل تعفنه، زود همه‌جا رو می‌گیره. مثل آتیشه. کسی اگر به جونت انداخت، می‌سوزی. تو می‌تونی و این اختیار رو داری که بی‌اختیار هم یک شراره از همونو به جون خودش بندازی یا حتی از شدت سوزش چنان کنترلت از دستت خارج بشه که آدم‌های دور و برت که حتی شاید برای خاموش کردنت اومده باشن رو بسوزونی. می‌دونم شعله‌های این آتیش اگر کنترل نشه این قابلیت رو داره تا همه دنیا رو بسوزونه. گاهی ممکنه شعله‌ی زیر خاکستر باشه. اما من دیدم فوران بی‌موقع شعله‌ای رو که ظاهرا همونجا خاموش شد، ولی بعد از ده سال سکوت! سربرآورد و یک خانواده رو کلا متلاشی کرد. اما تو اختیار داری یه کار دیگه هم بکنی: آتیش رو - توی - خودت - هضم - کنی... الان که دارم اینو میگم می‌بینم خیلی سخته. اما میگن و من هم باور دارم که این کار دل را "گنده" می‌کنه. درسته، تو این دنیا کثافت زیاده، حقارت وحشتناکه... اما وقتی چند بار این آتش‌ها رو بلعیدی... دل یاد می‌گیره با این چیزهای حقیرانه و احمقانه به تالاپ تالاپ نیفته.  از چیزهای مهمتری ناراحت می‌شی. دردت بزرگ‌تر میشه. بزرگ بودن درد خیلی مهمه. آدم‌ها به بزرگی دردشون هستن. و به قول عارفی "تا (جهان درد) نشوی (جوانمرد) نخواهی شد"
منظورم این نیست که مثل خیلی‌ها که هر چی به سرش میاد تو دلش جا می‌کنه و اون قدر، اون قدر فکر می‌کنه تا داغون بشه و تنها یه اعصاب ضعیف براش بمونه. فقط باید بلعید و یک آب هم روش. تمام! کاری اگه ممکنه باید انجام داد اما بیهوده آلودن خون،  آب در هاون کوبیدنه.
تاریکی رو در دنیا منتشر نکنیم، تو خودمون خاموشش کنیم. دنیا رو کثیف‌تر از چیزی که هست نکنیم.
الان نمی‌تونم بهتر از این بنویسم.
اما جالبه کمی آروم‌ترم. گاهی بیام اینجا به خودم اندرز بدم!!!
عجب چاهیه اینجا...

اینو ببینید جالبه: Neuro by Bruno Bozzetto
  • مرتضی

...

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۹ ب.ظ

...

  • مرتضی

کدام کتاب، کدام زندگی!

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۲ ب.ظ
وقتی سرانه مطالعه 20 دقیقه است... وقتی بیشتر همین بیست دقیقه را مجله زرد، روزنامه ورزشی، فال هندی و چینی، ستون حوادث و در بهترین حالت، رمان‌های سطحی تشکیل میده. وقتی کتابی که باید ما رو بیدار کنه فقط شب‌ها جای قرص خواب آور بالا می‌اندازیم. وقتی برای شناخت خود به جای روانشناسی و حکمت و فلسفه، کتاب "طالع‌بینی" می‌خونیم. وقتی به جای تصمیم گیری و برنامه‌ریزی برای زندگی، فال می گیریم...
  • مرتضی

کتاب‌ها زندگی می‌کنند...

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۲ ق.ظ
بعضی‌ها تو زندگی زیاد کتاب می‌خونن
بعضی‌ها با کتاب زندگی می‌کنن
بعضی‌ها زندگی بعضی‌‌ها رو کتاب می‌کنن
بعضی‌ها کتاب بعضی‌ها رو زندگی می‌کنن
بعضی‌ها کتاب را وارد زندگی‌ها میکنن
بعضی‌ها می‌میرن ولی با کتابهاشون به "زنده‌گی" ها زندگی میدن
بعضی‌ها کتاباشونو میدن تا بتونن کمی زندگی کنن
... و این وسط بعضی‌ها هنوز دارند تو کتاب زندگی می‌کنند...
  • مرتضی

درود بر تارلاگ

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ
tarlogانگار همین دیروز بود که توی "ریواس بلاگ" اکانت ساختم. یادم نیست یکی دو تا پست شاید نوشتم. چند سال بعدش هاست رایگان PHP به نام "پارسه گیگ" اومده بود که توش وردپرس نصب کردم و این بار تا یکی دو ماهی وبلاگ نوشتم. از اون موقع دیگه نه زیاد وبلاگ خوندم و نه نوشتم... و حالا اومدم به تارلاگ! جالبه همیشه سراغ موارد خاص رفتم. آیا این نشان دهنده‌ی اینه که آدم خاصی هستم؟ خاص به چه معنا؟ مثبت یا منفی؟ این‌ها مهم نیست اصلا. حالا به مطلب مهم هم می‌رسیم.

 این بار فرقش با دفعه‌های پیش اینه که آمده‌ام تا بمانم. (عجب شعار تجاری‌ای!) راستش امروز از هر چی سرویس وبلاگ وطنی هست خسته شده بودم. سیستم‌هایی که اکثرا بین 7 تا 10 سال پیش سر برآوردن و هر کدوم کاربران خودشون رو پیدا کردن و الان وب فارسی بدون اسم اون‌ها معنایی نداره، اما متاسفانه همگی به اتفاق، کاربران خودشون رو رها کردن، و اصلا که نمی‌شه گفت، اما خیلی هم به فکر ارتقا و پیشرفت امکانات این سامانه‌ها نیستن. اگر کاری هم بوده، حداکثر در حد اضافه کردن یک قابلیت جزئی یا یک پوسته مدیریتی جدید مجهز به ajax بوده یا  بهبودهایی از این دست. امروز آرزو کردم کاش دوستان عزیزمون که سر شیلنگ اینترنت نشستن، کمی وزنشون رو از روی شلنگ بردارن، یا حداقل wordpress.com را باز کنن یا خلاصه یه طوری یک گوشه‌ی صافی‌شون پاره بشه تا بتونم از این سرویس بی همتا استفاده کنم. آی که چه روزیه اون روزایی که صافی رو باز می‌کنن برای نت (نگهداری و تعمیر!)، دنیا چقدر زیبا میشه! هیچ محدودیتی نیست. twitter ، فیس بوک همه به روی تو باز هستن، هرچند تو علاقه‌ای به هیچ کدوم نداری و عضو نمی‌شوی ولی همین آزادی و حق انتخاب هم زیبا و هیجان آوره  :-)   آگاه از باطل بودن همه‌ی این خیالات، ناامیدانه بازهم سراغ یک سیستم وبلاگ فارسی رو از برادر گوگل گرفتم. و باز ناامیدانه روی یکی از نتایج به نام tarlog کلیک کردم و اکانتی ساختم.
وقتی وارد اکانتم می‌شدم، هیچ انتظار نداشتم با همچین چیزی روبرو بشم. حس کردم روح وردپرس در تارلاگ حلول کرده :-) حتی از ظاهر این سیستم پیداست که یک برنامه نویس از دیار دنیای نرم افزار آزاد این سیستم رو خلق کرده! اگرچه خود سیستم اپن‌سورس نیست و دلیلی هم نداره که باشه. همه چیز درست و بدون اشکال کار می‌کنه. همون طور که انتظار داری. البته جا برای کار همیشه وجود داره و اون طور که در وبلاگ "جلیل حمدالهی" خوندم ایشون داره روی نسخه‌ی جدید این سیستم هم کار می‌کنه که ظاهرا به خاطر مشغله‌ای که دارن هنوز نسخه‌ی جدید آماده نشده.
تارلاگ یک کلمه ترکیبی دو زبانه است. تار معادل "وب" انگلیسیه و لاگ هم که در انگلیسی به معنای ثبت وقایع. یک معادل نیمه-فارسی برای کلمه‌ی web-log ! دقیقا نمی‌دونم آیا این‌ها یک گروهن و چه کسانی هستن ولی براشون صمیمانه آرزوی موفقیت می‌کنم. امیدوارم هر چی زودتر شاهد نسخه‌ی جدید این سامانه‌ی خوب وب‌نویسی وطنی باشیم.

بعدنوشت: دیگه سیستم تارلاگ رو به کسی پیشنهاد نمی‌کنم.

  • مرتضی

Spiritual Garden

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ
محلی که کار می‌کنم خارج شهره. بین دو تا روستا. راه تا یکی از روستاها آسفالته، که ماشین‌های خطی روستا معمولا از اونجا میان و مسافر میزنن برای شهر، ولی راهش تا اون یکی روستا خاکیه. دیروز ظهر ماشین نبود و باید بیشتر از یک ساعت معطل می‌شدم. یهو به سرم زد تا اون روستای دوم روستا پیاده برم به جای منتظر موندن: به راه بادیه رفتن به از... چون تا حالا از اون راه نرفته بودم برام کمی جالب هم بود. راهش نمی‌دونم دقیقا چقدره اما از هفت هشت کیلومتر بیشتره. هر از چندگاهی از این کارهای محیرالعقول انجام می‌دم، به قول "یک‌دیوانه" شاید برای این باشه که به خودم ثابت کنم هنوز دیوونه‌ام.خسته نبودم و حال پیاده روی هم بود.

photo: Endless Plain

خلاصه بندهامونو سفت کردیم و راه افتادیم. در یک راه خلوت و کم رفت و آمد که از کنار رودخانه می‌گذره و یک طرفش کوه و در طرف دیگه تا چشم کار می‌کنه دشت...

  • مرتضی

دوستداران را چه شد

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ
از تلفن داشتن بدم میاد. از شماره گرفتن از دوستان. یک حس دروغین درمورد اینکه دوستانت همیشه در دسترست هستند بهت میده. احساس میکنی با عزیزانت تنها به اندازه‌ی یک "کلیک" فاصله داری و این جلوی دلتنگی را می‌گیره.
وقتی به یاد کسی می‌افتی و می‌خوای باهاش تماس بگیری این دل و اون دل نکن. زودتر این کار رو بکن. از حالش با خبر شو و بگو که به یادش بودی و دوستش داری. چون ممکنه درست همون روز اون هم دلش برای تو تنگ بشه و باهات تماس بگیره. اون وقت دیگه هیچ، هیچ توضیحی در مورد این که این روزها چقدر به فکرش بودی و در نظر داشتی ازش خبر بگیری فایده‌ای نداره و از حس اون در مورد بی‌وفایی تو چیزی کم نمی‌کنه، و نمی‌تونه عمق علاقه‌ت رو بهش نشون بده.
مرتبط: خاطره
  • مرتضی

سیب را...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ
ساعتی پیش، خوش بنشسته و میوه بر جان خسته‌مان نوش می‌کردیم و مست گشته بودیم از عطر خوش آن. در آن حال مستی ناگاه ما را حالتی خوش دست داد. سبک از جای خاستیم و بساط برچیده و بساط لوح و قلم برقی چیدیم. پس شد آنچه شد، اگر‌چه مالی هم نشد، برگ سبزیست که نثار دل سبزتان باد. بادا که عبرت ستاند دل و جان عبرت ستاننده‌گان!


سیب - apple زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوسته‌ی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن

به گمان دل من
باغبان خسته
خوب‌تر از من و تو
سیب را می‌فهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان

زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کوره‌ی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و  ز دستان درخت سیبت
هدیه‌ای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوسته‌ی نازک آن
رازهای همه‌ی هستی را کشف کنی

...

کودک خرد بهار دیروز
از پی واحه‌ی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...

سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع تره‌بار!
در پی خوردن سیب دگران!

کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"

روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند

    --مرتضی سپهری  ;-)
  • مرتضی

وقتی هیئتی می‌شویم

يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۲ ب.ظ
من اصولا هیچ وقت یک "بچه مذهبی" نبودم. حداقل خودم این طور فکر نمی‌کردم. نه این که آدم بی اعتقادی باشم. یادمه حدود بیست سالگی تو یک کتابی خوندم که "یونگ" معتقده هیچ انسانی نیست که تا بیست سالگی برسه و حداقل یک به قول خودش "تجربه دینی" نداشته باشه. خیلی برام جالب بود چون تو همون سال چند تجربه دینی برام اتفاق افتاده بود. من با این که خیلی مذهبی نبودم ولی سعی کردم همیشه مقید باشم و اخیرا هم این حس تقید در من بیشتر شده که البته خیلی هم ستودنی نیست بالاخره اینم یه قانونه که هر گبری به پیری میشود پرهیزکار، ما هم دیگه کم‌کم... اما از بچگی آدمایی الگوی من شدن که به این مسائل و به زندگی عقلانی‌تر و با دید فلسفی نگاه می‌کردن. به همین خاطر همیشه یک احساس منورالفکری داشتم که خیلی با بچه هیئتی‌ها  قاطی نمی‌شدم و بُر نمی‌خوردم... شاید ناشی از برخورد و رفتار نامناسب افراد به خصوصی بوده. برادرم اما اهل هیئت بود، خب خیلی وقتها اون هم تیریپ روشن‌فکری بر می‌داشت و با بعضی‌ها مشکل پیدا می‌کرد. با همه‌ی این حرفا خیلی جالبه که بهترین دوستانم بسیجی و یا اهل هیئت هستن. خیلی‌ها رو هم می‌شناسم که هیئتی بودن و موندن و هیچ وقت مثل بعضی‌ها دچار روزمرگی و مشغول حواشی نشدن و درسشون رو تا مقاطع بالا ادامه دادن و اهل مطالعه هستن. تو کدوم اجتماع و گروه باشی مهمه،‌ اما حق انتخاب در مورد آدم‌هایی که توی اون اجتماع باهاشون می‌گردی مهم‌تره.
چند سالیه هیئت‌های مذهبی خوبی تو شهرمون راه افتادن و خوب هم دارن کار می‌کنن. البته از همه نوعش هست. آلترناتیوهای مختلف برای ذائقه‌های متفاوت از هیئت پیروان ولایت گرفته تا هیئت ضدولایت فقیه و ضد انقلاب و ضد زلزله و ضدزره و... خلاصه یک طیف وسیع تنوع در انتخاب برای نسل جوان!
الغرض،‌ شنیدم یک آقایی که قبلا می‌شناختمش این روزها توی یک هیئت مذهبی سخنرانی داره. فقط به خاطر اون گفتم این ایام میرم هیئت و زودی بلند میشم میرم. اما وقتی رفتم دیدم مداح خوبی هم دارن و جنسشون جوره تا آخر همون هیئت رفتم و انصافا هم مراسمشون خیلی قشنگ و حسی بود. احساس می‌کنم ضرر نکردم و امسال محرم رو عینی‌تر درک کردم. اون حسی که در هیئت بهت دست میده مسلما تو مسجد با اون مراسم با دیسیپلین بوجود نمیاد. دوستم میگه شما خونه خدا رو خالی میذارین میرین خونه مردم! من میگم مهم خداست که تو خونه دلت باشه! حالا تو برو بت خانه فرقش چیه! (خدایا ببخش جدی نگفتم‌ها!)
خلاصه که امسال یه جورایی ما هم بچه هیئتی شدیم هر چند شنیدم همون روزا بین بروبچ اونجا یه سری اختلافات حاد پیش اومده، اما به هر حال ما که به فیض مطلوب نائل اومدیم!!  خدا اونا رو هم به حق این ماه شفا بده که دارن به بهانه محرم ولی در اصل به خاطر خودخواهی‌هاشون بیخودی خونشون رو کثیف می‌کنن.  کم واقعه‌ای نیست عاشورا که ما این طور حقیرانه و مینیمالیستی باهاش تا می‌کنیم. چقدر قشنگ گفته... آز و آرزو خوک و سگ است... تشنه این را میکشی وان هر دو را می‌پروری...
متاسفانه ما به این وقایع عظیم خیلی حداقلی نگاه می‌کنیم. مثل اون نطق معروف خسرو گلسرخی -هر چند آدم قابل احترامی بوده- که حسین بن علی رو از دید خودش شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه می‌بینه. شهید چه خلق‌هایی! حسین این بوده؟ در همین حد !؟

ضمنا در پایان عرایض گران سنگم، یک نقل قول هم برای برادران جان بر کف هیئتی -که از جان دوست‌تر دارم!-  میارم:

"اختلافات غالباً از هوسهاى نفسانى بر میخیزد. اگر کسى بگوید این عمل من که اختلاف انگیز بود، تفرقه انگیز بود، براى خداست، این را باور نکنید. تفرقه‏ى بین مؤمنین کارِ خدائى نیست، براى هدفِ خدائى انجام نمیگیرد؛ کار شیطانى است؛ ایجـاد بغضاء و کینه بین مؤمنین ، فضـاى اختلاف را به وجود آوردن، این کار شیطان است، کار خدائى نیست. کار خدائى همدلى است. یک نفر یک کارى دارد، مسئولیتى را بر عهده گرفته، دیگران باید کمک کنند تا کار را خوب انجام دهد. اگر ضعفى داشت، به او تذکر دهند؛ اما نگذارند او تضعیف شود. این کسى که این عَلم را بر دوش کشیده، بلند کرده، همه باید کمکش کنند؛ یکى عرقش را پاک میکند ، یکى بادش میزند، اگر دیدند که در نگه داشتن عَلم دارد اشتباه میکند، راهش این نیست که یک مشتى هم به پشتش بزنند، خودِ او و عَلم را سرنگون کنند. راهش این است که کمکش کنند این اشکال برطرف شود؛ این نکته را باید همه توجه کنند..."
  • مرتضی