سیب را...
دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ
ساعتی پیش، خوش بنشسته و میوه بر جان خستهمان نوش میکردیم و مست گشته بودیم از عطر خوش آن. در آن حال مستی ناگاه ما را حالتی خوش دست داد. سبک از جای خاستیم و بساط برچیده و بساط لوح و قلم برقی چیدیم. پس شد آنچه شد، اگرچه مالی هم نشد، برگ سبزیست که نثار دل سبزتان باد. بادا که عبرت ستاند دل و جان عبرت ستانندهگان!
زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوستهی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن
به گمان دل من
باغبان خسته
خوبتر از من و تو
سیب را میفهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان
زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کورهی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و ز دستان درخت سیبت
هدیهای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوستهی نازک آن
رازهای همهی هستی را کشف کنی
...
کودک خرد بهار دیروز
از پی واحهی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...
سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع ترهبار!
در پی خوردن سیب دگران!
کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"
روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند
--مرتضی سپهری ;-)
زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوستهی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن
به گمان دل من
باغبان خسته
خوبتر از من و تو
سیب را میفهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان
زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کورهی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و ز دستان درخت سیبت
هدیهای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوستهی نازک آن
رازهای همهی هستی را کشف کنی
...
کودک خرد بهار دیروز
از پی واحهی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...
سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع ترهبار!
در پی خوردن سیب دگران!
کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"
روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند
--مرتضی سپهری ;-)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.