نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

و به هم می‌گفتند: سحر می‌داند، سحر!

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۱۵ ب.ظ

اسفندیار مشایی



زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
سحر میداند، سحر !

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.


* * *

باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود؛
چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم...


  - سهراب
  • مرتضی

از مرده‌ات هنوز پرهیز می‌کنند!

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۵۰ ق.ظ
احمدی نژاد نماز عشق نشسته

تو در نماز عشق چه خواندی
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می‌کنند!

     * * *

نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
-مستی و راستی-
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند

(شفیعی کدکنی)
  • مرتضی

نبرد خرمگس و ساس

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ق.ظ
به من چه سرقت و قاضی توی خواب
به من چه بذل یارانه به احزاب
تو دست دزد و یاغی پول ملت -
به من چه روز روشن زیر آفتاب
به من چه... به من چه... به من چه...

ستیز سبابه و شسته
مصاف شغال و روباهه
پیکار شمشیره و دسته‌ش
نبرد خرمگس و ساسه 

پ‌ن: فردا، تیتر یک صلح نیوز: اقتفای سازماندهی شده‌ی وبلاگهای انحرافی از دکتر عبدالرضا داوری در تشبث به خوانندگان منحط و مبتذل  برای جلب مردم به جریان انحرافی
اگر چه الان دیگر همگان امیرطاهر ح خ -عنصر انحرافی و ثناگوی دیروز مشایی، و عمار دوآتشه و بصیرت افشان امروز- را شناخته و از قصد و غرض و مرضش آگاهند، اما با این حال بد نیست به این نکته اشاره کنم که عمارهای بصیری هم بوده‌اند که اشعاری را به عنوان «نوحه» برای امت حزب‌الله و مسلمین عزادار خوانده‌اند که قبلا خانم «دده بالا» در ترانه‌هایش استفاده کرده بود. اتفاقا شاعر هم همان شاعر بوده(+دقیقا همان شعر!). و اتفاقا کسی هم متعرض آن‌ها نشده بود! اگر به راستی این کار گناه است، گناه کدامیک بزرگتر است؟... هرچند، این شخص مصداق بارز کاسه‌ی داغ‌تر از آش است چرا که چنین ایرادهایی را تا به حال از هیچ آدم بابصیرت دیگری نشنیده بودیم.
البته این سایت معلوم‌الحال و بی‌ارزش به حدی مبتذل -بلکه مستهجن- شده که اصلا نوشتن در موردش هم خجالت دارد. لذا پرداختن به این موضوع تنها جنبه‌ی عبرت‌آموزی دارد. عبرت از سرنوشت رقت‌برانگیز یک موجود بی‌هویت و فرصت‌طلب که نزد عمارها که هیچ، نزد رسانه‌های اصلاح‌طلب و رسانه‌های وابسته به جریان قدرت هم دیگر جایی ندارد.
  • مرتضی

از شطحیات انحرافیون

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۳۵ ب.ظ
سروده‌ی عمیق و بسیار زیبایی از یگانه. در چند بیت کوتاه تصویری روشن از جامعه‌ی ما و کژراهه‌ای که رفتیم ارائه داده! (زَیّد الله اِنْحِرافُه)

هر جزوه ای نوشتند ما با شتاب خواندیم
هر خطی از خطا بود ما با عذاب خواندیم

با تشنگی کنار این چشمه کار کردیم
آن سوی تر نرفتیم، آن را سراب خواندیم

اشعار شاعران را با اضطراب و تشویش
در زیر دوش حمام یا مستراب خواندیم

از بخت تیره ی ما رنگ سیاه ماتم

مرسوم گشت و ما نیز آن را حجاب خواندیم

شیخان بی سواد مغرور مدعی را

یار امام و رکن این انقلاب خواندیم

خدمتگزار خود را خواندیم انحرافی

آن شیخ فتنه گر را عالیجناب خواندیم

می آید آن یگانه دنیا شود بهاران

این وعده ی خدا را ما در کتاب خواندیم

  • مرتضی

انحراف از شیطان

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۲۲ ب.ظ
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
(شفیعی کدکنی)


* * *

گه منحرف و باب و بهایی باشد
گه جن‌زده و ضد ولایی باشد
چون سرور خود بنالد از تنهایی
مردی که مذاب عشق مهدی باشد
  • مرتضی

خفته خبر ندارد... (طنز)

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۲ ب.ظ
خواب جواد ظریف مجلس خواب ظریف شورای امنیت


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان۱

گفتا که «من نباشم اهل شعار و منبر
من بُگْسَلم به تدبیر، زنجیر دام آنان!

رفع "کدورت"۲ و "قهر"۳ آداب خاص دارد!
این کارهای مشکل افتد به کاردانان!
»

چون بایدش بخوانم یک دیپلمات ماهر؟
لابد به «نِیتیو اَکسِنت»۴ باشد ز «کاردانان»!!؟

خُسبیدنش به مجلس نامد عجیب در چشم
زیرا که دانم آن را «یک» نکته! از هزاران

شورای امنیت هم «فِنتی»۵ ندارد او را!
با خانه... یا اداره... ، دامان مهربانان...

چونش کنم ملامت در نقش مرد دانا؟
خفته کجا بداند حال رمیده جانان؟۶

گر مدعی ببینم جز بر «کفن» بخفتد
عاشق بخوانم او را، برخود! نه دلستانان۷

خوش‌خواب۸ را ملامت گفتن چه سود دارد؟
می‌باید این نصیحت کردن به جان‌فشانان۹

چون از غمش بگریم، چندان مکن ملامت
وقتی که سرنوشتم افتاده دست آنان!

آن «شیخ اهل تدبیر» با بولدوزر بیامد
بنشانده عده‌ای شیخ بر مسند جوانان...

تا «نقطه»۱۰ را نخواندند یار «نتانیاهو»
یاد «هودر»۱۱ بیُفت و منشین به راه آنان!


پ‌ن۱- از شعر و شاعری زیاد سردرنمی‌آورم ولی باید حق بدهید در این شرایط دیوانه و شاعر بشوم، وقتی که سرنوشتم افتاده دست اینان!
پ‌ن۲- (پیام بازرگانی) همچنین بخوانید: تاک‌شویی که به نام گزارش 100 روزه به خوردمان دادند
پ‌ن۳- پاورقی شماره ۱۱ را بخوانید، خودش قدر یک پست است!


  1. با تشکر ویژه از جناب مصلح‌الدین سعدی شیرازی (رضی‌الله عنه) بابت همکاری بی‌دریغ
  2. آقایان آنچه را که بین امریکا و ایران هست را در حد یک سری کینه و کدورت‌های جزئی می‌دانند. آخرین نمونه:
      هاشمی در دیداری درباره آمریکا:باید در محیطی آرام «کدورت‌ها» را رفع کنیم
  3. جمله از روحانی: نمی‌خواهیم تا قیامت با آمریکا قهر باشیم، تبیین از هاشمی: قهر با آمریکا ابدی نیست
  4. native accent - انگلیسی را مانند خود امریکایی‌ها حرف زدن.
  5. فنتی ندارد: فرقی ندارد(به حالت تیریب مشتی!)
  6. ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا/ که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل (سعدی)
  7. گر بخفتد عاشقی جز در کفن/ عاشقش گویم، ولی بر خویشتن (عطار)
  8. شایان ذکر است که در برخی نسخ، «بی‌درد» آمده.
  9. آن مردانی که در راه خدمت سر از پای نمی‌شناسند. آن مردانی که «رفته»اند.
  10. تخلص گزیدیم!
  11. hoder - حـسین درخشان ، بابای وبلاگستان فارسی، یا به قول هاآرتص: The King of Iranian Bloggers،  قبلا از منتقدین تند نظام بود، که اعتقاد به براندازی داشت. روزی در وبلاگش یادداشتی در مورد تصمیمش برای سفر به تل‌آویو نوشت. قبل از این سفر گفت: «جمهوری اسلامی مدتهاست که اسراییل را به عنوان یک جکومت شیطانی تصویر کرده است که هدف سیاسی مورد توافق همه‌ی «مردمش» کشتن هر زن و مرد مسلمان است، از جمله ایرانیان. من می‌خواهم این تصویر را به چالش بکشم.»
    حسین در سال‌های آخر منتهی به سفر به تل‌آویو، تفکرات شدید «ضدامپریالیستی» پیدا کرده بود و در مورد نظام ایران یک سیر تغییر نگرش را طی کرده بود. درخشان در شهریور ۱۳۸۷ در مطلبی با عنوان «بهترین استراتژی برای دفاع در مقابل اسراییل: جدا کردن صهیونیزم از یهودیت» (همان استراتژی که توسط مشایی و احمدی‌نژاد هم دنبال شد ولی با تهمت و شانتاژ خبری تخریبگران روبرو شد) نوشت:
    «این کارها اصلاً نباید به حمایت ایران از مردم آواره و استعمارشده‌ی فلسطین و نهضت‌های مقاومت و آزادی‌بخش آنها مثل حماس لطمه‌ای بزند. همینطور نباید حتی یک قدم از موضعش در نامشروع دانستن کشوری به اسم اسراییل که روی جسد و خانه‌های غصب‌شده‌ی میلیونها فلسطینی مسلمان و مسیحی بنا شده است کوتاه بیاید. بلکه برعکس، باید در این زمینه جلوتر هم برود و تمام زوایای ایده‌ی صهیونیزم به عنوان یک جنبش کاملاً سیاسی و استعماری را زیر سوال ببرد و با سند و مدرک آن را از یهوددیت جدا کند. لطمه‌ای که از این گفتمان -که خمینی بزرگ آغاز کرد و احمدی‌نژاد با شجاعت زنده کرد- به اسراییل خواهد خورد بسیار بزرگ‌تر از هرجور اقدام نظامی یا عملی برضد اسراییل است و از همین حیث دقیقاً بر طبق دفاع از امنیت ملی ایران است.»
    به قول حمیدرضا علاقه‌بند، هودر: «منفورترین وبلاگ‌نویس دو عالم است. از مهدی جامی تا حسین شریعتمداری و خسن‌آقا همه تشنه خونش هستند. مهدی جامی او را «کاسب کثیف» می‌نامد. رضا شکراللهی او را «نماد ابتذال در وبلاگستان» می‌داند. حسین شریعتمداری به او «جوان غرب‌زده» لقب می‌دهد و خسن‌آقا به او «مزد بگیر حکومت اسلامی» می‌گوید. از شرق تا غرب عالم در اتحادی نانوشته و نامریی (روشنفکران‌، بنیادگراها و کمونیست‌های کافه‌نشین) او را تکفیر می‌کنند.»
    من هیچ کاری به اعتقادات و مکتب سیاسی‌اش ندارم، فقط این جمله را از او بخوانید که در مصاحبه‌اش با هاآرتص چاپ شده است: با وجود مشکلات، درخشان به انقلاب ایران، خمینی و جمهوری اسلامی اعتقاد دارد. شنیدن اینها از یک جوان با ظاهری کاملاً غربی، در حالی که در بعد از ظهری گرم روی چمن دانشگاه بن گوریون عجیب است. ولی اینها چیزهایی است که او می‌گوید: «انقلاب خمینی به اهمیت انقلاب فرانسه است. اندیشه مرکزی خمینی عدالت و استقلال بود. من هم به آنها باور دارم. من قبلاً خیلی منتقد ایده‌ی جمهوری اسلامی بودم. اما امروز فکر می‌کنم ایده‌ای پست‌مدرن و درست است.»

    درخشان بعد از این سفر، پس از سالها به وطن بازگشت. دو هفته بعد توسط اطلاعات سپاه بازداشت شد و قوه قضائیه اصولگرا او را به اتهام اثبات نشده جاسوسی برای موساد به بیست سال حبس که 26 ماه آن انفرادی بود محکوم کرد. در این زمان «جروزالم پست» از قول او نوشت: «هر کاری که کردم و هر چه در اسراییل گفتم برای دفاع از منافع ایران در برابر پروپاگاندای وحشتناک و دروغین اسراییل و رسانه‌های جهان درباره‌ی ایران بود.»
    او در سال‌های آخر اقامت خارج از کشور، مطلبی در مورد امام خمینی پس از ارائه دلایلش برای علاقه پیدا کردن به خمینی، نوشت: «خمینی برای من از این زاویه قهرمان است. و دنیا هنوز زود است که این را بفهمد. بخصوص که قدرت کلنیال [منظورش استعماری است]، تصویر او را به عنوان رهبر بی‌مانندترین حرکت سیاسی پست‌کلنیال‌‌[ضدامپریالیستی] در جهان، بخاطر ماجرای گروگان‌گیری و فتوای سلمان رشدی به گند کشیده است. ولی ۲۰، ۳۰ سال دیگر وقتی دنیا از تسلط پروپاگاندای هرروزه‌ی آمریکا بیرون بیاید، خمینی را به عنوان یک قهرمان بی‌رقیب پست کلنیالیزم خواهد پذیرفت.»
    خواندن این یادداشت وبلاگی حسین درخشان قبل از بازگشت به ایران، شخصا برای من یکی تکان دهنده بود: «می‌خواهم یک خواهش هم بکنم. دوست ‌ندارم هر برخوردی که سیستم امنیتی یا قضایی ایران بخواهد با من بکند تبدیل به چماقی تازه در دست بیزنس‌من‌های شارلاتان حقوق بشر در آمریکا و اروپا شود، که تنها چیزی که برایشان مهم نیست حقوق آدم‌های دیگر است.»
    البته تلاش احمدی‌نژاد برای رسیدگی منصفانه به اتهامات او بی‌نتیجه بود. مقایسه کنید این مرد را با رجاله‌هایی که دخالت مستقیم در فتنه داشتند و با یک سیلی اظهار پشیمانی کردند و حاضر به اعتراف تلویزیونی شدند و با همان هم بخشوده شدند. در حالی که هودر با پای خودش به ایران آمده بود و مواضعش هم کاملا صریح بود و در مورد پشیمانی از «همه‌ی» انتقادات سابقش به نظام هم ادعایی نداشت. هودر هر که بود، خودش بود، فقط به عشق آرمان‌های احمدی‌نژاد و برای وطنش برگشته بود. ولی «اراده کردند» که حالا حالا‌ها آب خنک بخورد.
    زدن برچسب خیانت، -مخصوصا در رابطه با صهیونیسم- در مملکت ما ساده است. آن قدر ساده که هیچ خنده‌دار نیست که احمدی‌نژاد را -با آن همه سابقه ضد صهیونیستی- به آن متهم کنند. نه احمدی‌نژاد، که حاج‌حسینی که خودش یدطولایی در این برچسب زدن‌ها دارد هم در مقابل چنین برچسبی مصون نیست. پس باید ترسید.
    مطالب بیشتری درباره هودر، از وبلاگ یک چپ مذهبی: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰. حالا البته کاری ندارم که نویسنده‌ی «گردباد» اخیرا به یک دلیل شخصی و شاید خنده‌دار از او اعلام برائت کرده. خواندن این نوشته از میلاد دخانچی، مستندساز و مجری ایرانی-کانادایی برنامه‌ «گره» را هم شدیدا توصیه می‌کنم. شاید او را با این سوال همیشگی‌اش که از همه‌ی مهمانان برنامه -از پناهیان گرفته تا حسین یکتا، تا...- می‌پرسید بشناسید و به یاد آورید: «آیا می‌شود هم انقلابی بود و هم جین پوشید؟»
  12. عاشق کتاب‌هایی هستم که در صفحاتشان بیشتر از متن، پاورقی دارند. پی‌نوشت‌هایی که بعضا هیـــــچ ارتباطی به متن ندارند...
  • مرتضی

درست مثل ابر

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۰ ب.ظ

زندگی داره می‌گذره. چند وقته بد جوری ترس از گذران عمر تمام وجودم رو گرفته. مثل شب‌های امتحان، شب‌هایی که یه دور هم کتاب رو نخونده بودم. من این طوری نبودم. این روزها یه سری شرایط و خوندن یه سری مطالب دست به دست هم داده که این حالت به من دست بده. دور و برم رو که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز با سرعت باور نکردنی داره تغییر می‌کنه. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم که چقدر سریع رفته... مخصوصا این ده سال آخر، بالاخص این یک سال آخری، می‌ترسم از اون روزی که نشستم پای لپتاپم و یه پسر کوچولویی با یه توپ میاد تو اتاقم و میگه بابابزرگ میای با هم بازی کنیم... و من می‌گم قربونت بشم بابایی! تو با مامانی برو منم زودی میام باشه؟... بعدش یه پست تو وبلاگم می‌زنم. عنوانش اینه: زود گذشت، پنجاه سال...
وای خدا! تا اون روز حدود بیست سال مونده. یعنی حتی کمتر از این سال‌هایی که تا حالا زندگی کردم... نکته ترسناکش اینه که هر چی سن آدم بالاتر میره زمان براش معنای بیشتری پیدا می‌کنه و زودتر می‌گذره. خیلی هم زودتر... طی گذر از 20 تا 25 سالگی، به اندازه یک چهارم از عمری که تا حالا گذروندی به سنت اضافه میشه، اما از 40 تا 45 سالگی این نسبت میشه یک هشتم. اینه که نمی‌فهمی چطور می‌گذره. آی بیست ساله‌ها... بجنبین! همش یه چشم به هم زدنه! باور کنین. یهو  آلبوم رو باز می‌کنی میگی اِ اِ اِ ! یعنی این عکسا مال هشششت سال پیشه؟ انگار همین دیروز بود... خوب که به عکس دقت می‌کنی و پشت لبت رو می‌بینی که کمی به سبزی میزنه حالت عوض میشه و میری تو فکر... فقط ببینین چطور باید زندگی کنین که پشیمون نشین.
چرا من بهتر از این از زندگیم استفاده نکردم... چقدر وقت دارم؟ آیا امیدی هست؟‌ روزها فکر من این است و همه شب سخنم...
تنها چیزی که دلگرمم می‌کنه اینه که این حس الان به من دست داده نه توی سی و چند سالگی. پنج سال هم پنج ساله. ولی خودمونیم، خیلی کوتاهه... بچگی‌هامون می‌گفتیم: "هفتـــــــاد سال! کی میره این همه راه رو!" الان میگیم "همش چل سال دیگه داریم، فوق فوقش!..."
آهنگ Time تو مغزم پخش میشه. وحشتناکه...
Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
You are young and life is long and there is time to kill today
And then one day you find ten years have got behind you
No one told you when to run, you missed the starting gun
...


ما بعد التحربر: امروز حین وبگردی خیلی اتفاقی به این شعر برخوردم که زیبا است و خودمانی! برآمده از دل... و لاجرم بر دل نشیند...خیلی زیبا احساسی که از زبان الکن من بیرون نمیاد رو بیان کرده. اسم شاعر، خانم "نسرین صاحب" هست که هر چه گشتم شعر یا کتابی ازش نیافتم که خیلی متاسف شدم. به هر حال، اولش خواستم فقط لینک بدم چون دوست ندارم وبلاگم رو با کپی پیست تبدیل به آرشیوی از اینترنت کنم اما حیفم اومد اینجا نگذارمش. در ادامه مطلب، شعر "گذر عمر ببین" را به طور کامل بخونید.

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان

            پوچ و بس تند، چنان باد دَمان

همه تقصیر من است، من خودم می‌دانم

که نکردم فکری

            که تامل ننمودم، روزی

                                    ساعتی یا آنی

که چه سان میگذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط

            فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
  • مرتضی

سیب را...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ
ساعتی پیش، خوش بنشسته و میوه بر جان خسته‌مان نوش می‌کردیم و مست گشته بودیم از عطر خوش آن. در آن حال مستی ناگاه ما را حالتی خوش دست داد. سبک از جای خاستیم و بساط برچیده و بساط لوح و قلم برقی چیدیم. پس شد آنچه شد، اگر‌چه مالی هم نشد، برگ سبزیست که نثار دل سبزتان باد. بادا که عبرت ستاند دل و جان عبرت ستاننده‌گان!


سیب - apple زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوسته‌ی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن

به گمان دل من
باغبان خسته
خوب‌تر از من و تو
سیب را می‌فهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان

زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کوره‌ی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و  ز دستان درخت سیبت
هدیه‌ای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوسته‌ی نازک آن
رازهای همه‌ی هستی را کشف کنی

...

کودک خرد بهار دیروز
از پی واحه‌ی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...

سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع تره‌بار!
در پی خوردن سیب دگران!

کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"

روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند

    --مرتضی سپهری  ;-)
  • مرتضی