نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احساس» ثبت شده است

Spiritual Garden

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ
محلی که کار می‌کنم خارج شهره. بین دو تا روستا. راه تا یکی از روستاها آسفالته، که ماشین‌های خطی روستا معمولا از اونجا میان و مسافر میزنن برای شهر، ولی راهش تا اون یکی روستا خاکیه. دیروز ظهر ماشین نبود و باید بیشتر از یک ساعت معطل می‌شدم. یهو به سرم زد تا اون روستای دوم روستا پیاده برم به جای منتظر موندن: به راه بادیه رفتن به از... چون تا حالا از اون راه نرفته بودم برام کمی جالب هم بود. راهش نمی‌دونم دقیقا چقدره اما از هفت هشت کیلومتر بیشتره. هر از چندگاهی از این کارهای محیرالعقول انجام می‌دم، به قول "یک‌دیوانه" شاید برای این باشه که به خودم ثابت کنم هنوز دیوونه‌ام.خسته نبودم و حال پیاده روی هم بود.

photo: Endless Plain

خلاصه بندهامونو سفت کردیم و راه افتادیم. در یک راه خلوت و کم رفت و آمد که از کنار رودخانه می‌گذره و یک طرفش کوه و در طرف دیگه تا چشم کار می‌کنه دشت...

  • مرتضی

دوستداران را چه شد

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ
از تلفن داشتن بدم میاد. از شماره گرفتن از دوستان. یک حس دروغین درمورد اینکه دوستانت همیشه در دسترست هستند بهت میده. احساس میکنی با عزیزانت تنها به اندازه‌ی یک "کلیک" فاصله داری و این جلوی دلتنگی را می‌گیره.
وقتی به یاد کسی می‌افتی و می‌خوای باهاش تماس بگیری این دل و اون دل نکن. زودتر این کار رو بکن. از حالش با خبر شو و بگو که به یادش بودی و دوستش داری. چون ممکنه درست همون روز اون هم دلش برای تو تنگ بشه و باهات تماس بگیره. اون وقت دیگه هیچ، هیچ توضیحی در مورد این که این روزها چقدر به فکرش بودی و در نظر داشتی ازش خبر بگیری فایده‌ای نداره و از حس اون در مورد بی‌وفایی تو چیزی کم نمی‌کنه، و نمی‌تونه عمق علاقه‌ت رو بهش نشون بده.
مرتبط: خاطره
  • مرتضی

سیب را...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ
ساعتی پیش، خوش بنشسته و میوه بر جان خسته‌مان نوش می‌کردیم و مست گشته بودیم از عطر خوش آن. در آن حال مستی ناگاه ما را حالتی خوش دست داد. سبک از جای خاستیم و بساط برچیده و بساط لوح و قلم برقی چیدیم. پس شد آنچه شد، اگر‌چه مالی هم نشد، برگ سبزیست که نثار دل سبزتان باد. بادا که عبرت ستاند دل و جان عبرت ستاننده‌گان!


سیب - apple زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوسته‌ی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن

به گمان دل من
باغبان خسته
خوب‌تر از من و تو
سیب را می‌فهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان

زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کوره‌ی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و  ز دستان درخت سیبت
هدیه‌ای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوسته‌ی نازک آن
رازهای همه‌ی هستی را کشف کنی

...

کودک خرد بهار دیروز
از پی واحه‌ی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...

سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع تره‌بار!
در پی خوردن سیب دگران!

کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"

روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند

    --مرتضی سپهری  ;-)
  • مرتضی

Any Given Time

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۳۳ ب.ظ
Outlandish - Closer Than Veins این آهنگ از Outlandish را خیلی دوست دارم.

دانلود
در ادامه متن و ترجمه رو آوردم.
هر جا که نتونستم معنای لیریک رو درست بفهمم ترجمه نکردم.


Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه، او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این بگویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sure به راستی آمیخته با روح زندگی من
Oh any given time I see در هر لحظه من میبینم
The beauty that has always been آن زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در طول زمان ..
I swear by The Lord of the moon split in 2 من سوگند یاد می‌کنم به پروردگار ماه که آن را می‌شکافد
5 o’clock in the morning, I be calling You ساعت 5 صبح ، تو را می‌خوانم
I’m totally lost with out Your light بی نور تو گم می‌شوم
I’m finding my self on the strive all the time من خودم را در کشمکشی دائمی می‌بینم
Not a single day goes by تک تک روزهایم چنین است 
I’m out to fight the devil but never fought myself من بیرون آمدم تا با شیطان ب‌جنگم ، اما هرگز با خود نجنگیده‌ام
Read a thousand books but never read myself هزار کتاب خواندم اما هرگز خودم را نخواندم
My souls starving it needs to be fed lord I need your help روح من گرسنه و قحطی زده است ... نیاز به تغذیه دارد ، پروردگارا من به کمکت نیاز دارم
Hell with the devil my biggest enemy’s myself جهنم با شیطان [خطر پیش روی من هستند اما].. بزرگترین دشمن من،خودم هستم
It makes me wonder am I doing this for the right reasons این مرا نگران می‌کند که آیا در کاری که می‌کنم نیت درستی دارم؟
I mean the money the fame and game all sounds appealing منظورم پول و شهرت و تفریح است که همه جذاب و خوشایند به نظر می‌رسند
Instead of entertaining I prefer to enlighten هرچند که من به جای سرگرم کردن ترجیح می‌دهم ذهن‌ها را روشن کنم
But then again who am I to be in a position اما در عین حال باز هم تردید دارم که آیا من در نقطه ای ایستاده ام
To represent a whole generation of kids and to make them believe که بخواهم یک نسل از بچه‌ها را به اعتقادم رهنمون باشم
When till this day I still struggle to uphold my deen در حالی که تا این روز من هنوز تلاش می‌کنم تا دینداری ام را حفظ کنم
read a 100 God is great in less then a minute در کمتر از یک دقیقه صدبار "الله‌اکبر" می‌گویم(تسبیح می‌چرخانم)
And though my tongue is fast like twista گرچه زبانم سریع است همچون گردباد
hearts not in it اما قلبم با آن نیست
Mmm any given time He’ll be there در تمامی‌لحظات ،او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا حضور دارد
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من،در هر لحظه من میبینم
The beauty that has always been زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در طول زمان .. 
By the one in whose hands my soul is there is no match قسم به کسی که جان من در دستان اوست...
To think a spider couldn’t weave a curtain just like that (break) ... 
I wouldn’t be here without Your light بی نور تو اینجا نخواهم بود
I’m finding my self on the strive all the time من خودم را در کشمکشی دائمی می‌بینم
Not a single day goes by تک تک روزهایم چنین است 

[قسمت اسپنیش]
Sí que tengo fervor, devoción para dar mi granito de arena ...
Y mi aspiración mantenerla serena ...
Yo Tengo buen criterio aunque a veces esta difuso ادراک من گاهی اشتباه می‌کند
Yo Tengo mi firmeza de la cual a veces abuso من گاهی از اراده ام سوء استفاده میکنم
Yo trato de ser justo, me sobra lealtad اما سعی می‌کنم پرهیزگار باشم
Coraje valentía, me falta sobriedad من با تندخویی جسورانه خود، فاقد اعتدال لازم هستم
Diferentes situaciónes,diferentes actitudes موقعیت‌های متفاوت، روش و رفتاری متفاوت!
Afectan mi progreso y todas mis virtudes مانع تکامل من و همه فضیلت‌هایم می‌گردد
--- ---
Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه، او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در تمام لحظات او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من، پیوسته میبینم
The beauty that has always been زیبایی را که همیشه بوده است
In any given time در هر زمان  .. 
Mercy with out boasting لطفی بدون مباهات
Gifts with out terms هدایای بدون قید و شرط
Goodness with out anger خوبی بدون خشم
Forgive with out reason آمرزشی بدون دلیل
Any given time در هر لحظه
I do my best to strive من بهترین‌ها را برای تلاشم انجام میدهم
In Your name I rise با نام تو برخاسته و تعالی می‌یابم
The apple of my eye ای نور چشمانم 
Even when I’m not alone همیشه حتی زمانی که تنها نیستم
You are closer than the veins in my neck تو از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I’m all alone حتی زمانی که کاملا تنهایم 
Even when I’m in sleep حتی زمانی که در خوابم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I’m in it so deep حتی زمانی که در خوابی عمیق باشم 
Even when I’m all gone حتی آنگاه که بمیرم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even as I’m singin’ this song حتی اکنون که این ترانه را می‌خوانم
Even when I’m on a high حتی زمانی که در بلندا هستم
You are closer than the veins in my neck از رگ‌های گردنم به من نزدیکتری
Even when I try to touch the sky حتی زمانی که سعی دارم آسمان را لمس کنم 
Mmm any given time He’ll be there در هر لحظه او حضور خواهد داشت
I don’t really have to say no more نباید چیزی بیش از این گویم
Mmm any given time He’s right here در هر زمان او درست همین جا است
Embedded in my living soul – oh for sureOh any given time I see به راستی آمیخته با روح زندگی من،پیوسته می‌بینم
The beauty that has always been زیبایی‌ای را که همیشه بوده است
In any given time در تمامی‌لحظات ..
  • مرتضی

کمی معصوم

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۲ ق.ظ
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر‌های کوچک آن سرزمین زمستان‌های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق‌های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : " خواهش می‌کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می‌توانم پنهان شوم ؟ "

پوست فروش پاسخ داد" عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست‌ها قایم شوید ." و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست‌ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق‌های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق‌ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست‌ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : " باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می‌کنم اما واقعا می‌خواستم بدونم که زیر آن پوست‌ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ "

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : " با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می‌پرسی ؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم‌هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می‌کنم . "

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم‌های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ‌های آنان که برای شلیک آماده می‌شدند را می‌شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می‌کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : " آماده ….. هدف …..

مرد با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه‌هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم‌هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می‌نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی‌گفت :


"حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟ "
.
.
.
داستان جالبیه. ما آدما اینطوری ایم. باور دارم که گاهی لازم داریم یه شرایطی رو تو زندگی با دل خودمون حس کنیم تا واقعا تاثیر خوب خودشو رومون بذاره. اما ظاهرا خیلی چیزهای بد رو هم انگار باید خودمون حس کنیم وگرنه خرفهم نمی‌شیم. مثل این گوسفند‌ها که میفتن تو دره و بقیه هم پشت سرشون انگار نه انگار یکی یکی میرن پایین... تا زمانی که باطن زشت بدی رو حس نکردیم به بدی کردن ادامه میدیم.
یه تفکری رو هم یه عده می‌خوان جا بندازن مثل الیاس اغما که می‌گفت: یک پرنده کوچولو یه روز که مادرش نیست از قفس میپره اما پرواز بلد نیست... الخ... میگم اینطوری ممکنه هیچ وقت فرصت آموختن پرواز رو پیدا نکنیم و تا ته پرتگاه بریم.
معصوم کسیه که به خاطر شدت درک بالایی که داره از کوچکترین گناه دوری می‌کنه. ولی دارم فکر می‌کنم همه آدمها می‌تونن "کمی‌معصوم" باشند.
  • مرتضی