Spiritual Garden
خلاصه بندهامونو سفت کردیم و راه افتادیم. در یک راه خلوت و کم رفت و آمد که از کنار رودخانه میگذره و یک طرفش کوه و در طرف دیگه تا چشم کار میکنه دشت که پر از زمینهای کشاورزیه، چه اتفاق خارقالعادهای برای تعریف کردن میتونه بیفته. اما پیاده روی خوبی بود، یاد حرفی افتادم: یک روز رسد غمی به اندازهی کوه/ یک روز رسد خوشی به اندازه دشت/ افسانه زندگی چنین بوده و هست/ در سایهی کوه باید از دشت گذشت... یک مسیر نسبتا طولانی... کوهی که کمی هم برف گرفته، یک دشت سرسبز که تهش معلوم نمیشه، خورشید وسط آسمان که نه، به فراخور پاییز کمی پایینتر. آسمانی صاف و آبی که کمی بخار و مه داره و یک آدم که از آن بالا در این دشت مثل یک نقطه به نظر میرسه و همه اینها در یک ظهر خنک پاییزی... و سکوتی که سایهش رو روی دشت انداخته بود، تنها گاهی صدای پای آب، یا آواز پرندهای... یک حس فلسفی و یک تمثیل قشنگی از داستان زندگی بهت میده.
طی راه اتفاق خاصی پیش نیامد به جز یک عملیات نجات موفقیت آمیز که طی آن یک فروند پروانه از آب بیرون کشیده شد. اون هم برای این یادم موند که اولش فکر کردم مهم نیست اما بعدش یاد "اثر پروانهای" افتادم و نظریه آشوب. "چیزی به کوچکی حرکت بالهای یک پروانه ممکن است باعث ایجاد طوفانی سهمگین و ویرانی در نیمی از کره زمین شود". عابران کمی که از این راه میگذرن معمولا کشاورزهایی هستن که برای بستن آب رودخانه به زمینشون میان، با موتورسیکلت و گاهی ماشین. سر راه پیرمردی با یک موتور بزرگ از کنارم رد شد و کمی جلوتر کنار زمینش پیاده شد. بعضی روستاییها ماشاءاله هیکل تنومندی دارند. با سن بالایی که داشت قد و هیکل رشیدش برام جالب بود. وقتی من از کنارش رد میشدم همون طور که مشغول بیل زدن بود به زبون محلی چیزی گفت که متوجه نشدم اما به نظر میگفت میخوای پیاده تا روستا بری؟ سری تکان دادم و رفتم.
بعدش کمکم به روستا رسیدم و احساسی آشنا و خوشآیند. بوی گله گوسپندان، بوی دود، بوی خاک، بوی علف مرطوب حاشیه رودخانه و احساسی آشنا. داشتم فکر میکردم که چرا در روستا حس خوبی دارم. فکر میکنم علاوه بر صفای طبیعت و مردم روستا، پای یک حس نوستالژیک هم در میان باشه. خانواده ما تا وقتی سه ساله بودم به خاطر شغل پدرم در روستا بودیم. بعد از اونم تا سه چار سال گاهی رفت و آمد داشتیم. از اون سالها خاطراتی مبهم در ذهنم هست که هر وقت روستا میرم، فرقی نداره کجا، یک خاطراتی در ذهنم زنده میشه.
خلق و خوی روستاییها رو دوست دارم. طبیعت دست نخورده ای دارن، طبیعیترند. انسانها توی شهر مسخ میشن، محدود میشن. کوچیک میشن، "کم" میشن. ما شهریها خودمون نیستیم. یعنی اون چیزی که باید نیستیم. روستاییها از شهرنشینها "واقعیتر" هستن. گاهی میگم شهریهایی که در روستا بزرگ شدن با بقیه کمی فرق میکنن، زندهتر و دل گندهتر هستن. ما در شهر به فرزندانمون لازمه خیلی چیزها را آموزش بدیم، در روستا و در بین عشایر نه. کودک باید خیلی چیزها را در دامن طبیعت یادبگیره نه پدر و مادری که خودش هم... به نظرم حتی علم اخلاق هم، حداقل در مراتب پایین خود، با آموزش "مستقیم" ره به جایی نخواهد برد. اخلاقی که از کودکی در نهاد انسان نهادینه نشده باشه، اسمش اخلاق نیست، صرفا یک سری کنش و واکنش خودآگاهه."
ابن خلدون معتقد است شخصیت افراد را نوع معیشت میسازد. وی از بسیاری جهات زندگی بادیهنشینی را مقدم بر شهرنشینی و "عصبیه" را ویژگی خاص مردم بادیهنشین میداند و میگوید: عصبیه جز در بادیه بهوجودنمیآید و جز در آنجا هم نمیتواند زنده بماند. به اعتقاد ابنخلدون عصبیه عبارت است از: دلاوری، شجاعت، دینداری، اخلاق، پیوندهای خونی، روح آزادی، فطرت پاک و سالم، بزرگواری و بخشندگی، شهامت و بیباکی. وی معتقد است که چون محیط و نظام شهر سازگار با عصبیه نیست، پس عصبیه در شهر بهتدریج ضعیف و در نهایت بهکلی نابود میشود" (ابن خلدون و اخلاق شهرنشینی)
قبلا با خودم میگفتم در آینده برای زندگی روستا رو انتخاب میکنم و یک خانه و مزرعه کوچک و... اما الان با خودم میگم در این دنیای درندشت خیلی وحشتناکه آدم در یک آبادی کوچیک هرز بره... اما از یک طرف گاهیبرای درون آدمی یک چیزایی لازمه... ضمن اینکه آدم اگه بخواد کار مفیدی بکنه... اگه واقعا هدفش این باشه شهر و روستا خیلی مواقع فرقی نداره. فکر میکنم برای همیشه که نه، شاید چندسالی، خوب باشه بزنی به روستا.
از خوبی روستاییها گفتم. اما کلماتی مثل "روستازاده" معمولا برای تحقیر بکار میرن. هر کدوم از ما انسانها خوبیها و بدیهایی داریم . ولی این نگاه منو یاد نوع نگاه آمریکایی به اروپایی میندازه. نگاه اروپایی به عرب و ایرانی. نگاه ایرانی به افغان وعرب. و طرز نگاه تهرانی به شهرستانی. میبینی چهارتا تهرانی و یک بچه شهرستانی دور هم نشستن. یکیشون یک شوخی خرکی با اون یکی میکنه. طرف میگه باز شوخی شهرستانی کردی... شهرستانی اما، آرام نشسته و فقط نگاه میکنه.
القصه... از روستا هم گذشتیم و رفتیم لب جاده، دو تا جوون که از ده بالا میومدن برام نگه داشتن و تا شهر رسوندن. من که یک ساعتی در محیط و حال و هوای دیگهای بودم یه لحظه دور و برمو نگاه کردم، دیدم باز هم شهر... احساس جالبیه. اگر مستند زیبای Home از تولیدات برادر بی بی سی رو دیده باشید میفهمید در مورد چی صحبت میکنم. اونجا که بعد از نشون دادن زیباییهای طبیعت از همه جای زمین، میره و زندگی ساده و زیبای مردم در یک روستای کوچک در آفریقا یا آسیا رو نشون میده. بعد دوربین میره روی یک شهر شلوغ از همون کشور و... تو لولیدن مردم روی هم را میبینی و برایشان افسوس میخوری... شاید هم برای خودت.
پ ن: عنوان مطلب، اسم یکی از کارهای کیتارو است.