و به هم میگفتند: سحر میداند، سحر!
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۱۵ ب.ظ
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
سحر میداند، سحر !
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
* * *
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود؛
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم...
- سهراب
پست زیبائی بود . خدا خبرتون بده .
یا علی
زنده باد بهار