و به هم میگفتند: سحر میداند، سحر!
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
سحر میداند، سحر !
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
* * *
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود؛
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم...
- سهراب
- ۱۰ نظر
- ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۵