نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشه» ثبت شده است

آن خط سوم منم؟

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ
در دوران اخیر کتابی با عنوان خط سوم درباره زندگی و آثار و نظرات شمس تبریزی به قلم دکتر ناصرالدین صاحب‌زمانی نوشته شده است . ظاهراً در انتخاب عنوان با توجه به توضیحاتی که نویسنده درباره آن داده اشتباهی رخ داده است . برداشت نویسنده کتاب این بوده است که آن خطاط که سه گونه خط نوشتی خداست و خط سوم که نه خود خوانده و نه غیر آن شمس‌تبریزی است در حالیکه با دقت نظر در بیانات خود شمس روشن می‌شود که آن خطاط شمس تبریزی است که سه گونه مطلب می‌گوید یکی آنکه ....الی آخر. و عبارت آن خط سوم منم در بیان شمس نیامده است بلکه در آنجا آمده است "آن ، منم" و نویسنده آنرا به خط سوم تعبیر کرده است و در "پرانتز" آورده است در حالیکه مقصود از "آن"، همان خطاط است.

        - برگرفته از "پرسش های متداول" وب سایت رسمی دکتر حسین الهی قمشه ای

چند وقتیه که اون جملات شمس تبریزی رو تو خیلی از وبلاگهای فارسی می‌بینیم در قسمت درباره‌ی وبلاگ، یعنی کلا وبلاگها یکی در میون همین متنو دارن. بنابراین در راستای تنویر اذهان عمومی لازم دونستم توجه خوانندگان رو به این اشتباه بسیار رایج جلب کنم. بهتره قبل از ورود به هر کاری به "اهل" اون مراجعه کنیم، حتی اگر واقعا عزممون رو جزم کردیم که صوفی بشیم...
اگر کتاب مرجع اصیل و شناسنامه دار هم خواستید، استاد در قسمت معرفی کتاب سایتشون کتابهای خوبی معرفی کردن که برجسته‌ترین‌هاش در این زمینه ایناست: "انسان کامل" عزیزالدین نسفی و "مصباح الهدایه" از عزالدین محمود کاشانی که هر دو از اقطاب و مشایخ معروف دوران خودشون بودن.

پ ن:‌ فردا نرین تو روزنامه‌ها تیتر بزنین مرتضی منابع تصوف معرفی می‌کنه... ترس من از اینه که با این روند جهل و سطحی گرایی، از دل هر کدوم از اون "هفتاد و دو ملت" که چندین قرن پیش می‌گفتن، فقط در عرض همین چند سال هزار و یک فرقه دربیاد! این مطلب رو فقط از این باب نوشتم.

پ ن2: امان از این  پاپ کالت!

  • مرتضی

معضلات آقای paranoid android

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۱۱ ب.ظ

paranoid androidآدم که نیستم من! فکر کنم فقط همین عبارت فوق به بهترین وجه گویای حال من باشه. نمی‌تونم مثل آدم بشینم یک موسیقی خوب و "کانسپت" گوش کنم حالشو ببرم.

 

به سبک موسیقی "عصر نو" علاقه دارم. چند سال پیش چند تا از ویدئوکلیپ‌های +eRa+ رو دیده بودم. اون روز نمیدونم چی شد رفتم توی یه مودی که احساس کردم باز دلم همچین موسیقی‌ای میخواد. نشستم چند تا mp3 از این پروژه دانلود کردم و گوش دادم و البه خیلی هم لذت بردم. طوری که رو گوشیم هم ریختم تا همیشه همراهم باشه! حتی تصمیم داشتم یه قسمت از یکی از آهنگ‌ها رو به عنوان ringtone بذارم.

در همین حین یکی از ویدئو ها رو هم تماشا کردم. اینجا بود که کم‌کم به نقطه‌ی تامل رسیدم. با اینکه قبلا هم دیده بودم و برداشتی که ازش داشتم یک داستان نمادین مذهبی (مسیحی) بود، اما تعدد و تاکید روی یک سری نمادهای خاص این بار توجهم رو جلب کرد. کلیپ رو دوباره پخش کردم و دیدم بله، اشتباه نکردم، یعنی عمری اشتباه کردم! گفتم در وب جستجویی بکنم تا ببینم اولین کسی هستم که چنین کشف بزرگی کرده یا قبل از من هم اندیشمندانی بزرگ با چنین دید ژرفی راجع به فلسفه هنر در تاریخ بوده اند...  که دیدم بله بوده‌اند: Ameno ، Enae Volare

تقریبا همه کارهای کارهای ایرا مضامین فلسفی آرماگدونی دارن و یه تفکر خاص درباره آخرالزمان رو القا می‌کنن. و مشخصات و نحوه ظهور -به زعم خودشون- گودمن‌ها و منجی این دوران رو نشون میدن که البته از این لحاظ باید گفت کارهای این گروه حقیقتا ارزش دیدن رو داره و میشه از بین پیامهاشون بعضا به اطلاعات ذی‌قیمتی در مورد این تفکر دست پیدا کرد.

eRa project music - the Mass - enae volare - ameno - divano

دارم فکر می‌کنم هر موسیقی "روحانی" ای لزوما از بهشت نمیاد. حتی اگر سبکش شبیه آواز gregorian باشه که در کلیساها خونده میشده. حتی اگه خیلی از مسیحی‌ها این موسیقی رو مذهبی بدونن. حتی اگه اسم گروه همه جا با دو تا مثلا "صلیب" احاطه شده باشه. خود "اریک لوی" میگه: "همیشه سعی کردم موسیقی ارا، چیزی فراتر از ملودی‌های قومی، منطقه‌ای یا دینی باشد". این حرف قشنگ اریک من رو یاد مدونا میندازه که وقتی در مصاحبه بهش میگن شایعاتی در مورد یهودی بودن تو هست میگه: "من معتقدم به آیینی بسیار باستانی‌تر تعلق دارم"

دارم فکر می‌کنم فیلم و موسیقی کانسپت زیاده اما حرف سر اینه که "کدوم کنسپت؟". گاهی کمی فکر کنیم...

 

نتیجه گیری اخلاقی:‌ گاهی خیلی سخته که آدم مثل خیلی‌های دیگه چیپس و کچاپ دستش بگیره و بشینه فیلم کانسپت ببینه. یا ولوم اسپیکر رو تا تهش بلند کنه و غرق یک موسیقی ناب بشه. با یه نگاه پارانوییدی نمیشه از خیلی کارهای هنری لذت برد.

پ ن: اگر خواستید کلیپ‌های بیشتری از این گروه ببینید، توی آپارات چند تا ویدئو گذاشتن، era رو جستجو کنید.
ب ن: می‌خوام این مطلب رو تکمیل کنم. یه مقاله در مورد سمبولیسم در گنوسیسم پیدا کردم بعدا میذارم اینجا
  • ۲ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۱۱
  • مرتضی

در دل طبیعت

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۱ ق.ظ

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. بارها شده کسی برام از یه فیلم خوب تعریف کرده و علاقمند شدم که ببینمش و توی  todo list گذاشتمش اما الان ماه‌هاست که هفت هشت تا اسم در این لیست خاک می‌خوره. خیلی کم پیش اومده که برم فیلم رو کرایه بگیرم یا دانلود کنم. بیشتر اوقات اونقدر طول کشیده که سیماجان پخشش کرده و دیدمش، اون هم اگر موقع پخش حس فیلم دیدن بوده باشه.
فکر می‌کنم تو فیلم دیدن تنبلی می‌کنم. گاهی حتی بلاگ خونی رو ترجیح می‌دم. اون قدر کم فیلم می‌بینم که چند روز پیش وقتی می‌خواستم پروفایل بلاگفام رو تکمیل کنم موندم در قسمت فیلم‌های مورد علاقه چی بنویسم. فیلم‌های زیادی بوده -اکثرا در تلویزیون- که خوشم اومده ولی یا خیلی پرفکت نبودن یا اسمشون رو خوب یادم نیست. باز قبلا بیشتر فیلم می‌دیدم و مثلا به فیلم‌های به قول معروف معناگرا علاقه داشتم اما از وقتی مبتلا به Paranoia شدم  (الان حاد نیست، خوبم) در برقراری ارتباط با بعضی از این فیلم‌ها هم دچار مشکل هستم.
آخرین باری که تلویزیون یک فیلم باب طبع من نشون داد و منم مثل آدم نشستم تماشا کردم همین سه چار شب پیش بود. "در دل طبیعت" کاری از شان پن از اون فیلم‌هاست که لحظات ناب تنهایی انسان عصر کنونی رو با خودش در آغوش مادر طبیعت نشون میده. مثل مردی میانسال -مردی به سن 21 قرن!- که پس از سالیان و در جدال با مشکلات که روحش رو خسته و گاهی ضعیف می‌کنن یه دفعه به یاد کودکی و آغوش امن و پرمهر مادر می‌افته. فیلم حالتی شفاف و صمیمی و واقعی داره. فضای داستان هم چیزی شبیه به ارمیاست. من هم عشق این تیریپ فیلم‌ها با این بن‌مایه‌هام دیگه ;-) احتمالا اگر قرار باشه امشب تلویزیون دو تا فیلم جدید، اولی به نام "ارمیا در مزرعه" و دومی "کافه سنتور" پخش کنه، اگر انتخاب از روی اسم باشه، اولی رو برای دیدن انتخاب می‌کنم، البته اگر  حس فیلم دیدن باشه!

و اما بریم سراغ فیلم... منتقد سینما که نیستم، به نقل قول اکتفا می‌کنم که کپی پیست هم عالمی دارد...
 

into the wild - در دل طبیعت

  • "ژانر: ماجرا، زندگی نامه، درام. کریستوفر مک کندلس دانشجوی جوان و ورزشکار دانشگاه اموری، پس از فارغ التحصیل شدن در سال ١٩٩٢ زندگی ‏عادی خود را رها کرده و بعد از بخشیدن تمامی پس انداز ٢٤ هزار دلاری خود، پای پیاده به سوی آلاسکا راه می افتد ‏تا در دل طبیعت وحشی زندگی کند. او در طول راه با شخصیت های مختلفی برخورد می کند که زندگی او را تغییر می ‏دهد ... در دل طبیعت وحشی سفر ادیسه وار پسر جوانی است که خود را در طبیعت گم می کند تا بتواند به شناخت خود و جهان برسد. نوعی سفر اشراقی که خود پن آن را تشویق جوانان برای دست برداشتن از عافیت زندگی مرفه شهری می داند."
  • قضیه از این قرار است که از بین بردن تعلقات و کم کردن دلبستگیها راه حلی است که سازندگان "در دل..." برای حل این مشکل ارایه می دهند. اینکه باید به دل "وحش" پناه برد که متاسفانه تنها واژه معادل برای لغت wild است.
  • البته آنچه شان پن از طبیعت به تماشاگرش نشان می دهد همه زیبایی و مهربانی نیست. یکی از آن ها درماندگی کریس در دودی کردن گوزن یا روبروشدن اش با رودخانه ی خروشان و ناتوانی اش از درافتادن با آب های متلاطم. که یادآوری ای برای این نکته است که مادر پیر طبیعت همیشه مهربان نیست.
  • "در دل طبیعت وحشی" فراخوان پن برای یک انتخاب است: درآمدن از پیله قوانین و اخلاقیات رایج و مرسوم و جاودانه شدن در دل "وحش" و یا ادامه این روزمرگی بی بو و خاصیت. اینکه از فیلم خوشمان بیاید و درگیرش شویم یا نشویم بستگی به همین انتخاب اساسی دارد.

منابع این مطالب برای مطالعه بیشتر:

  • http://www.javanemrooz.com/articles/culture/media/cinema/news/article-33783.aspx
  • http://irlister.com/article/298845/در-دل-طبیعت-وحشی-Into-the-Wild
  • http://moqadam.blogfa.com/post-51.aspx

فیلم مونولوگ‌های جالب و قشنگی هم داره. یه جای فیلم کریس خطاب به سیبی که تو دستش گرفته - باز هم سیب ;)  - می‌گه "من اَبَر خانه به دوشم و تو ابرسیب!"
یه جای دیگه به یه "شیء" دیگه میگه: "پول... قدرت... اینها توهمه. ما می‌تونیم اینجا باشیم... من و تو! " توی  این مونولوگ‌ها بیشتر به مفهوم carpediem اشاره داره، "زندگی در لحظه".

شاید این نکته که شان پن در یکی از مصاحبه‌هاش گفته خیلی از استعدادهاش در زمینه‌ی کارگردانی رو در این فیلم کشف کرده هم یه دلیل خوب برای دیدن فیلم باشه. البته اگر از سال 2007 تا حالا فیلم رو ندیده باشید.


یک سخن از نیچه هم بد نیست بگم راجع به طبیعت: "نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا  طبیعت  بی‌رحم  است و  اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد ."
بد نیست این رو هم بگم که من به دارما معتقدم و شخصا این حرف نیچه رو خیلی قبول ندارم. اگر بخوام من هم بصورت مثال بگم، منظورم اینه که رخدادهای طبیعی مثل سیل -در حالت طبیعی نه به واسطه دخالت انسان- برای طبیعت نه تنها ضرری ندارند بلکه سودمند هم هستند و بالاتر، حتی برای توازن نظام طبیعت ضروری به نظر میان. مهم اینه که نگاه کلی داشته باشی و تصویر بزرگ رو ببینی. حالا کسی شاید بگه طبق ادعای من قانون جنگل در طبیعت هم قابل الگوبرداریه. این بحث مفصلیه و فقط می‌تونم بگم علت این برداشت چیزی جز یک نگاه سطحی و الگوبرداری "تحت اللفظی" نیست.
یه مساله‌ی دیگه هم هست. دوستم محسن یک بار حرف قشنگی گفت: "دنیای جدید زیادی داره انسان رو به سمت لطافت و مهربانی و دل‌نازکی و مامانم اینا پیش می‌بره." و من به شدت با این روند مخالفم. تنها یکی از ثمرات این قضیه از بین رفتن هر چه بیشتر "عُصبیه" در جامعه‌ی بشریه که قبلا راجع بهش صحبت کردم.
...
مدتیه دل مشغولی زیاده و حرف خاصی هم برای گفتن و پست نوشتن نیست. این پست هم صرفا جهت خالی نبودن عریضه بوده و ارزش قانونی دیگه‌ای نداره. دلم نمی‌خواد اینجا مدت زیادی راکد بمونه. به ویژه این که خواننده‌های بزرگ و مهربانی گاهی اینجا سرک میکشن که نمی‌خوام از دستشون بدم.

 

پ ن: مازیار عزیز و سایر فیلم بازان گرامی، از هر گونه پیشنهاد برای دیدن فیلم به گرمی استقبال می‌شود.
ب ن: The Edge را برای بار دوم تو شبکه 3 دیدم. اینم فیلم قشنگیه.
 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۰۱
  • مرتضی

کدام کتاب، کدام زندگی!

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۲ ب.ظ
وقتی سرانه مطالعه 20 دقیقه است... وقتی بیشتر همین بیست دقیقه را مجله زرد، روزنامه ورزشی، فال هندی و چینی، ستون حوادث و در بهترین حالت، رمان‌های سطحی تشکیل میده. وقتی کتابی که باید ما رو بیدار کنه فقط شب‌ها جای قرص خواب آور بالا می‌اندازیم. وقتی برای شناخت خود به جای روانشناسی و حکمت و فلسفه، کتاب "طالع‌بینی" می‌خونیم. وقتی به جای تصمیم گیری و برنامه‌ریزی برای زندگی، فال می گیریم...
  • مرتضی

کتاب‌ها زندگی می‌کنند...

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۲ ق.ظ
بعضی‌ها تو زندگی زیاد کتاب می‌خونن
بعضی‌ها با کتاب زندگی می‌کنن
بعضی‌ها زندگی بعضی‌‌ها رو کتاب می‌کنن
بعضی‌ها کتاب بعضی‌ها رو زندگی می‌کنن
بعضی‌ها کتاب را وارد زندگی‌ها میکنن
بعضی‌ها می‌میرن ولی با کتابهاشون به "زنده‌گی" ها زندگی میدن
بعضی‌ها کتاباشونو میدن تا بتونن کمی زندگی کنن
... و این وسط بعضی‌ها هنوز دارند تو کتاب زندگی می‌کنند...
  • مرتضی

وقتی هیئتی می‌شویم

يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۲ ب.ظ
من اصولا هیچ وقت یک "بچه مذهبی" نبودم. حداقل خودم این طور فکر نمی‌کردم. نه این که آدم بی اعتقادی باشم. یادمه حدود بیست سالگی تو یک کتابی خوندم که "یونگ" معتقده هیچ انسانی نیست که تا بیست سالگی برسه و حداقل یک به قول خودش "تجربه دینی" نداشته باشه. خیلی برام جالب بود چون تو همون سال چند تجربه دینی برام اتفاق افتاده بود. من با این که خیلی مذهبی نبودم ولی سعی کردم همیشه مقید باشم و اخیرا هم این حس تقید در من بیشتر شده که البته خیلی هم ستودنی نیست بالاخره اینم یه قانونه که هر گبری به پیری میشود پرهیزکار، ما هم دیگه کم‌کم... اما از بچگی آدمایی الگوی من شدن که به این مسائل و به زندگی عقلانی‌تر و با دید فلسفی نگاه می‌کردن. به همین خاطر همیشه یک احساس منورالفکری داشتم که خیلی با بچه هیئتی‌ها  قاطی نمی‌شدم و بُر نمی‌خوردم... شاید ناشی از برخورد و رفتار نامناسب افراد به خصوصی بوده. برادرم اما اهل هیئت بود، خب خیلی وقتها اون هم تیریپ روشن‌فکری بر می‌داشت و با بعضی‌ها مشکل پیدا می‌کرد. با همه‌ی این حرفا خیلی جالبه که بهترین دوستانم بسیجی و یا اهل هیئت هستن. خیلی‌ها رو هم می‌شناسم که هیئتی بودن و موندن و هیچ وقت مثل بعضی‌ها دچار روزمرگی و مشغول حواشی نشدن و درسشون رو تا مقاطع بالا ادامه دادن و اهل مطالعه هستن. تو کدوم اجتماع و گروه باشی مهمه،‌ اما حق انتخاب در مورد آدم‌هایی که توی اون اجتماع باهاشون می‌گردی مهم‌تره.
چند سالیه هیئت‌های مذهبی خوبی تو شهرمون راه افتادن و خوب هم دارن کار می‌کنن. البته از همه نوعش هست. آلترناتیوهای مختلف برای ذائقه‌های متفاوت از هیئت پیروان ولایت گرفته تا هیئت ضدولایت فقیه و ضد انقلاب و ضد زلزله و ضدزره و... خلاصه یک طیف وسیع تنوع در انتخاب برای نسل جوان!
الغرض،‌ شنیدم یک آقایی که قبلا می‌شناختمش این روزها توی یک هیئت مذهبی سخنرانی داره. فقط به خاطر اون گفتم این ایام میرم هیئت و زودی بلند میشم میرم. اما وقتی رفتم دیدم مداح خوبی هم دارن و جنسشون جوره تا آخر همون هیئت رفتم و انصافا هم مراسمشون خیلی قشنگ و حسی بود. احساس می‌کنم ضرر نکردم و امسال محرم رو عینی‌تر درک کردم. اون حسی که در هیئت بهت دست میده مسلما تو مسجد با اون مراسم با دیسیپلین بوجود نمیاد. دوستم میگه شما خونه خدا رو خالی میذارین میرین خونه مردم! من میگم مهم خداست که تو خونه دلت باشه! حالا تو برو بت خانه فرقش چیه! (خدایا ببخش جدی نگفتم‌ها!)
خلاصه که امسال یه جورایی ما هم بچه هیئتی شدیم هر چند شنیدم همون روزا بین بروبچ اونجا یه سری اختلافات حاد پیش اومده، اما به هر حال ما که به فیض مطلوب نائل اومدیم!!  خدا اونا رو هم به حق این ماه شفا بده که دارن به بهانه محرم ولی در اصل به خاطر خودخواهی‌هاشون بیخودی خونشون رو کثیف می‌کنن.  کم واقعه‌ای نیست عاشورا که ما این طور حقیرانه و مینیمالیستی باهاش تا می‌کنیم. چقدر قشنگ گفته... آز و آرزو خوک و سگ است... تشنه این را میکشی وان هر دو را می‌پروری...
متاسفانه ما به این وقایع عظیم خیلی حداقلی نگاه می‌کنیم. مثل اون نطق معروف خسرو گلسرخی -هر چند آدم قابل احترامی بوده- که حسین بن علی رو از دید خودش شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه می‌بینه. شهید چه خلق‌هایی! حسین این بوده؟ در همین حد !؟

ضمنا در پایان عرایض گران سنگم، یک نقل قول هم برای برادران جان بر کف هیئتی -که از جان دوست‌تر دارم!-  میارم:

"اختلافات غالباً از هوسهاى نفسانى بر میخیزد. اگر کسى بگوید این عمل من که اختلاف انگیز بود، تفرقه انگیز بود، براى خداست، این را باور نکنید. تفرقه‏ى بین مؤمنین کارِ خدائى نیست، براى هدفِ خدائى انجام نمیگیرد؛ کار شیطانى است؛ ایجـاد بغضاء و کینه بین مؤمنین ، فضـاى اختلاف را به وجود آوردن، این کار شیطان است، کار خدائى نیست. کار خدائى همدلى است. یک نفر یک کارى دارد، مسئولیتى را بر عهده گرفته، دیگران باید کمک کنند تا کار را خوب انجام دهد. اگر ضعفى داشت، به او تذکر دهند؛ اما نگذارند او تضعیف شود. این کسى که این عَلم را بر دوش کشیده، بلند کرده، همه باید کمکش کنند؛ یکى عرقش را پاک میکند ، یکى بادش میزند، اگر دیدند که در نگه داشتن عَلم دارد اشتباه میکند، راهش این نیست که یک مشتى هم به پشتش بزنند، خودِ او و عَلم را سرنگون کنند. راهش این است که کمکش کنند این اشکال برطرف شود؛ این نکته را باید همه توجه کنند..."
  • مرتضی

درون تو

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ق.ظ

دین حسین تست، آز و آرزو دیو و دد است/ تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری
بر یزید و شمر ملعون  چون  همی لعنت کنی؟/ چون حسین خویش را  شمر  و یزید دیگری
    --سنایی

خیلی تامل برانگیزه
  • مرتضی

انگاره‌های ما

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۴ ب.ظ
قبل از هر چیز شاید لازم باشه بگم، بین "می‌دانم" و "می‌پندارم" تفاوت زیادی قائلم. خیلی چیزهایی که می‌دونیم اگه باور داشتیم و جزء پندارها و انگاره‌های ما بود، ما الان یک شخصیت دیگه بودیم.
شخصیت ما دقیقا چیه؟ نگاه و طرز تفکر خاص ما را چه چیزایی می‌‌سازن؟ چه مسائلی روی تصمیم‌های ما در شرایط مختلف موثرند؟ اعتقاد دارم ما از همان دوره کودکی تا همین حالا در حال تجربه‌ی زندگی هستیم و اون چیزی که از این تجاب می‌فهمیم دید مخصوص به خودمون از زندگی رو تشکیل میده. این که این نگاه چقدر صحیحه به خیلی چیزها بستگی داره: اینکه آیا شرایط و محیط‌های متفاوت رو حس کردیم یا نه،‌ اینکه در تحلیل شرایط درست عمل کردیم و... طبیعتا در هر تحلیل باز نیاز به یک سری پیش فرض‌ها و دانسته‌های حاصل از تجربه‌ها و تحلیل‌های قبلی داریم که این کار رو خیلی سخت می‌کنه. قسمت دردآورش اینه که پایه همه‌ی این‌ها دوران کودکی ماست و اینکه چطوری اون دوره رو گذروندیم و چی به سرمون اومده که متاسفانه خیلی دست ما نبوده و الان هم تنها کاری که می‌تونیم بکنمیم برگشت و تفکر در مورد اون دورانه که خود همین خودآگاهی تا حد زیادی سودمنده (در مورد هیپنوتیزم و بازگشت ذهن به گذشته از دوستان موثق شنیدم، شاید لازم باشه برم پیش یه نفر تا منو ببره به کودکیم)
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم با نگاه کنونی خودم به اون زمان نگاه کنم و رخدادهایی که شاهد بودم، کارهایی که انجام دادم و تصمیماتی که گرفتم رو با فکر حالایی خودم تحلیل کنم احساس می‌کنم خیلی گره‌ها و معماها برام باز میشه اما خوب باید بدونیم که همه‌ی این‌ها خوب یا بد به نوبه خودشون روی همین طرزفکری که الان دارم تاثیر هم داشتن. و وقتی فکر می‌کنیم که چند سال آینده با یک اندیشه‌ی -به طور نسبی- پخته‌تر به پیشامدهای چند سال پیش -یعنی الان- فکر می‌کنیم و اون‌ها رو آنالیز می‌کنیم، این فکر خیلی ما رو در انتخاب اون چیزی که می‌خونیم و می‌بینیم و گوش می‌دیم حساس می‌کنه، حق انتخاب! چون اون چیزی که در گذشته خوندیم مشخص می‌کنه الان سلیقه‌ی ما برای خوندن چیه و وای از این چرخه... چقدر تار و پود عالم ارقام به هم پیوسته‌ست!

پ ن- من همیشه فکر می‌کردم conquest of paradise یعنی جستجوی بهشت! و یکبار هم روش فکر نکردم و یک مراجعه کوچک به لغت‌نامه! حالا تکلیفم واقعا چیه؟ باید دنبال شناخت جهان باشم یا بازبینی انگاره‌ها و پیش فرض‌های ذهنیم؟! به هر حال عنوان وبلاگ به دلیل جلوگیری از شیوع یک اشتباه عوض شد!

مرتبط:‌ آنجه می‌ماند


  • مرتضی

کمی معصوم

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۲ ق.ظ
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر‌های کوچک آن سرزمین زمستان‌های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق‌های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : " خواهش می‌کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می‌توانم پنهان شوم ؟ "

پوست فروش پاسخ داد" عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست‌ها قایم شوید ." و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست‌ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق‌های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق‌ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست‌ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : " باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می‌کنم اما واقعا می‌خواستم بدونم که زیر آن پوست‌ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ "

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : " با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می‌پرسی ؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم‌هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می‌کنم . "

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم‌های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ‌های آنان که برای شلیک آماده می‌شدند را می‌شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می‌کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : " آماده ….. هدف …..

مرد با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه‌هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم‌هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می‌نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی‌گفت :


"حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟ "
.
.
.
داستان جالبیه. ما آدما اینطوری ایم. باور دارم که گاهی لازم داریم یه شرایطی رو تو زندگی با دل خودمون حس کنیم تا واقعا تاثیر خوب خودشو رومون بذاره. اما ظاهرا خیلی چیزهای بد رو هم انگار باید خودمون حس کنیم وگرنه خرفهم نمی‌شیم. مثل این گوسفند‌ها که میفتن تو دره و بقیه هم پشت سرشون انگار نه انگار یکی یکی میرن پایین... تا زمانی که باطن زشت بدی رو حس نکردیم به بدی کردن ادامه میدیم.
یه تفکری رو هم یه عده می‌خوان جا بندازن مثل الیاس اغما که می‌گفت: یک پرنده کوچولو یه روز که مادرش نیست از قفس میپره اما پرواز بلد نیست... الخ... میگم اینطوری ممکنه هیچ وقت فرصت آموختن پرواز رو پیدا نکنیم و تا ته پرتگاه بریم.
معصوم کسیه که به خاطر شدت درک بالایی که داره از کوچکترین گناه دوری می‌کنه. ولی دارم فکر می‌کنم همه آدمها می‌تونن "کمی‌معصوم" باشند.
  • مرتضی