نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۱۱ مطلب با موضوع «آدمیولوژی» ثبت شده است

تقلای مذبوحانه اهل باطل

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۵۴ ق.ظ

دوستان با اشاره به یکی از سخنان مهندس مشایی مطالبی نوشته بودند درباره این مطلب که ماجرای این روزهای ما، حکایت شیطان است که بدون آن که بخواهد، در جریان مشیت الهی حرکت می‌کند و خواه و ناخواه مسیری را طی می‌کند که به خودی خود «فرجام» خوشی دارد.

هر چند شیطان بتواند در یک بازه‌ی کوتاه به پیروزی نسبی برسد، وقتی از بالا به «کل تصویر» می‌نگریم، می‌بینیم چیزی به جز حکمت الهی دیده نمی‌شود، طوری که تمام دشمنی‌های شیطان را در خود هضم می‌کند. «سنت‌های الهی» چیزی نیست که بشود از آن راه گریزی یافت یا خود را از مستثنی کرد. و شیطان نیز با تجربه‌ی هزاران ساله این را بهتر از ما انسان‌ها می‌داند، اما به هر حال ناچار است برای بازی در این زمین، در چارچوب قوانین «تکوینی» آن عمل کند. بازی‌ای که به خاطر ماهیت قوانین حاکم بر آن، او از همان ابتدا محکوم به شکست در آن بوده است.

مثل یک ماده شیمیایی که تنها تحت شرایط خاص محیطی و آن هم تنها برای مدت زمانی محدود پایداری داشته و خود به خود مزمهل می‌شود. همچنان که آفریدگار و سازنده‌ی هستی، به حالت تاکید فرموده: «انّ الباطلَ کانَ زَهوقا». البته این تا زمانیست که عدالت‌خواهان در راستای مقدمه‌ی این آیه شریفه قرار بگیرند و پیوسته بر مدار حق و راستی بگردند، چون خاصیت حق اینست که ظهور و بروز نموده و حتی از لابلای ابرهای تیره‌ی تاریخ نیز نورافشانی می‌کند.

این روزها با خود فکر می‌کردم که این جریان پیروز در انتخابات، بعد از آن که به واسطه‌ی همه اتهامات بی‌اساس و تخریب‌‌های ناجوانمردانه در حق عدالت‌خواهان، موفق شد به قدرت برگردد، چه دلیلی برای ادامه این تبلیغات منفی و پیگیری همان مشی فریبکارانه دارد؟ هشت سال از هیچ برنامه‌ریزی و تلاشی فروگذار نکرد، و بی‌اخلاقی را در زمان انتخابات به نقطه‌ی اوج رساند، اما پس از نشستن بر مصدر قدرت، آیا باز هم توجیهی برای این همه سیاه‌نمایی از «آن‌ها که دیگر رفته‌اند» وجود دارد؟ چه نیازیست که در این برهه زمانی با نقابی اخلاق‌گرایانه تمام مسائل اخلاقی را زیر پا بگذارند...

البته از منظر سیاسی جواب‌های زیادی برای این سوال وجود دارد که از جمله آن می‌توان به تلاش برای نابودی کامل رقیب، و همچنین مصادره افکار عمومی به نفع خود جهت انحراف از انتقادات اشاره کرد. اگر چه تمام این تحلیل‌ها در جای خود منطقی و قابل بررسی هستند، اما از آنجا که در اینجا با یک دوقطبی «سیاسی صِرف» مواجه نیستیم، لازم است با نگاهی عمیق‌تر و از زاویه‌ای دیگر نیز این موضوع را بررسی کنیم.

با توجه به مقدمه‌ای که در ابتدای مطلب بیان شد، مطالعه این رفتار به طور ناخودآگاه ما را متوجه مشابهت زیاد آن با رفتار جریان ابلیس در طول تاریخ می‌اندازد.

البته منظور این نیست که قصدی برای هم‌ردیف دانستن بعضی جریانات سیاسی با شیطان در میان باشد، و هدف این مطلب هم این نیست، اما به هر حال واقعیت این است که انسان‌ها چه بخواهند یا نه، در نتیجه‌ی مشی و منش خود، سرانجام در یکی از دو جریان خیر و شر، حق و باطل قرار می‌گیرند. هر چند در این عالم ارقام حق و باطل به هم ممزوجند و غالبا هیچ یک به صورت خالص و ناب یافت نمی‌شود، اما در نهایت، راهی بین این دو  وجود ندارد و افراد و گروه‌ها با توجه به نوع رفتار و کردار، در یکی از این دو گروه قرار می‌گیرند. و از این رو لازم است روی این مطلب تاملی صورت گیرد تا هم برای عده‌ای هشدار و تلنگری دلسوزانه باشد و هم امیدی برای حق‌طلبان مومن به حکمت الهی.

مطالبی که در ادامه می‌اید برگرفته از کتاب «کابالا و پایان تاریخش» نوشته‌ی آیت‌الله سیدمرتضی رضوی۱ است. نویسنده در این کتاب۲ سعی دارد همه‌ی راهکارهای شیطان و مصادیق فریب و گمراه ساختن انسان در طول دوران‌ها را -به ظاهر حوادثی پراکنده و نامتمرکز بوده‌اند- در جریانی واحد که تحت عنوان «کابالا» معرفی می‌کند، بررسی نماید، و البته معنایی کلی و وسیع -و به قدمت سابقه انسان در زمین- از این واژه مدنظر دارد. به هر صورت، در صفحه ۳۰ از این کتاب چنین آمده است:


اینک تاریخ آن سرّ بزرگ را که از آغاز پیدایش بشر در شکم خود به عنوان بزرگترین راز، مخفی نگه می داشت، زایمان کرد و در پیش روی همگان گذاشت. این راز بیش از این نمی توانست در شکم تاریخ بماند. زیرا خیلی بزرگ شده بود به حدی که بطن تاریخ را ترکانید و بیرون پرید. زایمانی که مادر در زایش این فرزند نا مشروع، بر سرزا مرد و عنوان پایان تاریخ به زبان ها افتاد. دیگر نوبت تاریخ دیگر است تاریخی که در ساختمان و سازمان آن، ستاد ویران شده و افشا شده و رسوا شدۀ کابالا، نه سهمی خواهد داشت و نه نقشی.
زایمان این راز مساوی است با مرگ ابلیس.
«قُلْ إِنَّ رَبِّی یَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلاَّمُ الْغُیُوبِ- قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما یُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما یُعیدُ»۳: بگو: پروردگار من می افکند (شتاب می دهد، سرعت می دهد) به حق و او عالم است بر اسرار و رازهای پنهان- بگو: حق آمد و دیگر باطل نه توان شروع کردن (برنامه جدید) را دارد و نه می تواند (برنامه پیشین خود را) دوباره بر گرداند.
اگر تحولات جامعه جهانی، حوصله زمانیِ طولانی را لازم دارد، حوصلة خداوند وسیع تر از آن است؛ علاّم الغیوب، 1400 سال پیش برملا شدن سرّ بزرگ کابالا را وعده داده است که دیگر نه توان برنامه جدید خواهد داشت و نه توان برگردانیدن برنامه های پیشین خود را.
عامل یا عوامل بر افتادن پرده راز: باطل ماهیتاً محدود است، نمی تواند تا ابد پیش رود. ظرفیت باطل، تمام شونده است. که عوام الناس گفته اند «طناب ظلم از کلفتی پاره می شود».
جریان متمرکز و مدیریت شده‌ی کابالا قهراً و به ناچار به «لیبرال- دمکراسی» رسید. و نمی توانست نرسد. زیرا این اقتضای قهری و جبری آن بود. و اگر به این راه نمی رفت، در همان آغاز مدرنیته به پایان تاریخ خود می رسید.
لیبرالیسم فرزند کابالا بود که برگشت و مادر خود را خورد! در جهان لیبرال، امکان بقا برای «راز» نیست؛ پرده ها قهراً و جبراً فرو می افتند، اسرار و رازها بر ملا می شوند.
زمانی که جامعه جهانی دمکراتیزه شد، دیگر جائی برای ستاد مدیریت کابالا که هزاران سال مستور و مخفی کار می کرد، باقی نمی ماند. ۴

نویسنده در ادامه تا حدی برای این مساله اهمیت قائل می‌شود که حتی معتقد است در طلوع تاریخ نوین جهان، عامل «پایان جبری عمر طبیعی جریان باطل» به حدی تاثیر دارد که حتی عامل مهم دیگری چون «بیداری انسان‌ها و رونق ایمان و حق‌طلبی» را به لحاظ کمّی و نیز اولویت (در نظام علّی) تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. البته این کتاب در فصلی جداگانه به قسمتی از جریان تاریخی و جهانی باطل می‌پردازد که مدنظر ماست:


زمانی کابالیسم به جائی رسید که غیر از دمکراسی راهی نداشت، و دمکراسی از لیبرالیسم تفکیک ناپذیر است. و لیبرالیسم هیچ چیزی را نمی گذارد پنهان و مخفی بماند و این ویژگی لاینفک لیبرالیسم است.
کابالیسم از همان آغاز بالقوه و ماهیتاً آبستن لیبرالیسم بود. همان طور که از قرآن شنیدیم که جریان باطل مدت زمان معین و «اجل» دارد و فرا رسیدن اجلش، جبری است...۵

به هر ترتیب حکایت این جریان سیاسی نیز از همین دست است. از گروهی که با فریب و نیرنگ و عوام‌فریبی روی کار آمده، و اساسا بنیان کارشان بر کژی و ناراستی با مردم بنا شده، نباید انتظار داشت که در ادامه‌ی کار مشی خود را تغییر دهند. جریانی که منافعش با بی‌عدالتی و ظلم به عده‌ای از مردم، و بی‌صداقتی با ملت و تحمیق آن‌ها پیوند خورده، و به عبارتی ماهیتش باطل است، چاره‌ای جز ادامه‌ی این مشی غلط و دور باطل ندارد، تا مگر چند روزی بیش بر مسند حکومت بماند، تا وقتی «معلوم»...


پست مرتبط: عوام‌فریبی آماری به سبک راستگویان

________________________
  1. وبسایت آثار این محقق
  2. نسخه PDF این کتاب از کتابخانه سایت بینش‌نو قابل دریافت است.
  3. آیه‌های ۴۸ و ۴۹ سوره «سبا»
  4. کابالا و پایان تاریخش، مرتضی رضوی - ص ۳۰
  5. همان - ص ۹۴
  • مرتضی

دلتنگی

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۴۸ ق.ظ

 

نیم ساعته کنار خواهرزاده ی دو سالم نشستم، مشغول صحبت و بازی با دیگرانه و اصلا کاری به کار من نداره، انگار کنار دیوار نشسته! همین که پا می شم میرم اون یکی اتاق، داد می زنه: "داهی... داهی..." کم مونده گریش دربیاد.
تا وقتی عزیزانمون در کنارمون هستن آرامش خاطر داریم، هر چند خودمون متوجه نیستیم که حضورشون چقدر برامون مهمه. گاهی وقتی متوجه میشیم که خیلی دیر شده.
  • ۳ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۴۸
  • مرتضی

Metamorphosis

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۱۴ ب.ظ
فرمول یک، فراری، شوماخرمی‌خوام امروز براتون قصه بگم...
دوستان بهش می‌گن "شوماخر". راننده خطی مسیر هر روزمونه. آدم خاصیه در نوع خودش. اطلاعات عمومی و سیاسی و تاریخی نسبتا خوبی داره. موقع اخبار سریع رادیو رو روشن می‌کنه و با دقت تمام خبرها رو گوش میده. گاهی دقیق میشه و اگه تو ماشین سروصدا باشه سرشو میبره پایین و با دقت خاص یک تماشاچی  فوتبال به اخبار گوش میده، کلا آدم جالبیه. به خاطر همین معلومات بالا خوش صحبته و معمولا وقتی باهاش هستی اگه اهل صحبت باشی تمام طول مسیر مشغول فک زدن هستین.
من هم اگرچه خیلی اهل صحبت مخصوصا با جماعت راننده نیستم اما به واسطه آشنایی‌ای که تازگی کشف شده گاهی باهاش مشغول صحبت میشم و از هر دری میگه... از خاطراتش با عمو و پدرم تا سرنوشت زندگیش... تا تاریخ انقلاب و مسائل روز برام گفته.
اون روز هم داشت داستان یکی از برهه‌های حساس زندگیش رو تعریف می‌کرد. لازم به توضیح نیست در هر کشوری که انقلاب بشه، تا مدتی
  • مرتضی

درست مثل ابر

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۰ ب.ظ

زندگی داره می‌گذره. چند وقته بد جوری ترس از گذران عمر تمام وجودم رو گرفته. مثل شب‌های امتحان، شب‌هایی که یه دور هم کتاب رو نخونده بودم. من این طوری نبودم. این روزها یه سری شرایط و خوندن یه سری مطالب دست به دست هم داده که این حالت به من دست بده. دور و برم رو که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز با سرعت باور نکردنی داره تغییر می‌کنه. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم که چقدر سریع رفته... مخصوصا این ده سال آخر، بالاخص این یک سال آخری، می‌ترسم از اون روزی که نشستم پای لپتاپم و یه پسر کوچولویی با یه توپ میاد تو اتاقم و میگه بابابزرگ میای با هم بازی کنیم... و من می‌گم قربونت بشم بابایی! تو با مامانی برو منم زودی میام باشه؟... بعدش یه پست تو وبلاگم می‌زنم. عنوانش اینه: زود گذشت، پنجاه سال...
وای خدا! تا اون روز حدود بیست سال مونده. یعنی حتی کمتر از این سال‌هایی که تا حالا زندگی کردم... نکته ترسناکش اینه که هر چی سن آدم بالاتر میره زمان براش معنای بیشتری پیدا می‌کنه و زودتر می‌گذره. خیلی هم زودتر... طی گذر از 20 تا 25 سالگی، به اندازه یک چهارم از عمری که تا حالا گذروندی به سنت اضافه میشه، اما از 40 تا 45 سالگی این نسبت میشه یک هشتم. اینه که نمی‌فهمی چطور می‌گذره. آی بیست ساله‌ها... بجنبین! همش یه چشم به هم زدنه! باور کنین. یهو  آلبوم رو باز می‌کنی میگی اِ اِ اِ ! یعنی این عکسا مال هشششت سال پیشه؟ انگار همین دیروز بود... خوب که به عکس دقت می‌کنی و پشت لبت رو می‌بینی که کمی به سبزی میزنه حالت عوض میشه و میری تو فکر... فقط ببینین چطور باید زندگی کنین که پشیمون نشین.
چرا من بهتر از این از زندگیم استفاده نکردم... چقدر وقت دارم؟ آیا امیدی هست؟‌ روزها فکر من این است و همه شب سخنم...
تنها چیزی که دلگرمم می‌کنه اینه که این حس الان به من دست داده نه توی سی و چند سالگی. پنج سال هم پنج ساله. ولی خودمونیم، خیلی کوتاهه... بچگی‌هامون می‌گفتیم: "هفتـــــــاد سال! کی میره این همه راه رو!" الان میگیم "همش چل سال دیگه داریم، فوق فوقش!..."
آهنگ Time تو مغزم پخش میشه. وحشتناکه...
Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
You are young and life is long and there is time to kill today
And then one day you find ten years have got behind you
No one told you when to run, you missed the starting gun
...


ما بعد التحربر: امروز حین وبگردی خیلی اتفاقی به این شعر برخوردم که زیبا است و خودمانی! برآمده از دل... و لاجرم بر دل نشیند...خیلی زیبا احساسی که از زبان الکن من بیرون نمیاد رو بیان کرده. اسم شاعر، خانم "نسرین صاحب" هست که هر چه گشتم شعر یا کتابی ازش نیافتم که خیلی متاسف شدم. به هر حال، اولش خواستم فقط لینک بدم چون دوست ندارم وبلاگم رو با کپی پیست تبدیل به آرشیوی از اینترنت کنم اما حیفم اومد اینجا نگذارمش. در ادامه مطلب، شعر "گذر عمر ببین" را به طور کامل بخونید.

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان

            پوچ و بس تند، چنان باد دَمان

همه تقصیر من است، من خودم می‌دانم

که نکردم فکری

            که تامل ننمودم، روزی

                                    ساعتی یا آنی

که چه سان میگذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط

            فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
  • مرتضی

کتاب‌ها زندگی می‌کنند...

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۲ ق.ظ
بعضی‌ها تو زندگی زیاد کتاب می‌خونن
بعضی‌ها با کتاب زندگی می‌کنن
بعضی‌ها زندگی بعضی‌‌ها رو کتاب می‌کنن
بعضی‌ها کتاب بعضی‌ها رو زندگی می‌کنن
بعضی‌ها کتاب را وارد زندگی‌ها میکنن
بعضی‌ها می‌میرن ولی با کتابهاشون به "زنده‌گی" ها زندگی میدن
بعضی‌ها کتاباشونو میدن تا بتونن کمی زندگی کنن
... و این وسط بعضی‌ها هنوز دارند تو کتاب زندگی می‌کنند...
  • مرتضی

Spiritual Garden

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ
محلی که کار می‌کنم خارج شهره. بین دو تا روستا. راه تا یکی از روستاها آسفالته، که ماشین‌های خطی روستا معمولا از اونجا میان و مسافر میزنن برای شهر، ولی راهش تا اون یکی روستا خاکیه. دیروز ظهر ماشین نبود و باید بیشتر از یک ساعت معطل می‌شدم. یهو به سرم زد تا اون روستای دوم روستا پیاده برم به جای منتظر موندن: به راه بادیه رفتن به از... چون تا حالا از اون راه نرفته بودم برام کمی جالب هم بود. راهش نمی‌دونم دقیقا چقدره اما از هفت هشت کیلومتر بیشتره. هر از چندگاهی از این کارهای محیرالعقول انجام می‌دم، به قول "یک‌دیوانه" شاید برای این باشه که به خودم ثابت کنم هنوز دیوونه‌ام.خسته نبودم و حال پیاده روی هم بود.

photo: Endless Plain

خلاصه بندهامونو سفت کردیم و راه افتادیم. در یک راه خلوت و کم رفت و آمد که از کنار رودخانه می‌گذره و یک طرفش کوه و در طرف دیگه تا چشم کار می‌کنه دشت...

  • مرتضی

دوستداران را چه شد

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ
از تلفن داشتن بدم میاد. از شماره گرفتن از دوستان. یک حس دروغین درمورد اینکه دوستانت همیشه در دسترست هستند بهت میده. احساس میکنی با عزیزانت تنها به اندازه‌ی یک "کلیک" فاصله داری و این جلوی دلتنگی را می‌گیره.
وقتی به یاد کسی می‌افتی و می‌خوای باهاش تماس بگیری این دل و اون دل نکن. زودتر این کار رو بکن. از حالش با خبر شو و بگو که به یادش بودی و دوستش داری. چون ممکنه درست همون روز اون هم دلش برای تو تنگ بشه و باهات تماس بگیره. اون وقت دیگه هیچ، هیچ توضیحی در مورد این که این روزها چقدر به فکرش بودی و در نظر داشتی ازش خبر بگیری فایده‌ای نداره و از حس اون در مورد بی‌وفایی تو چیزی کم نمی‌کنه، و نمی‌تونه عمق علاقه‌ت رو بهش نشون بده.
مرتبط: خاطره
  • مرتضی

درون تو

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ق.ظ

دین حسین تست، آز و آرزو دیو و دد است/ تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری
بر یزید و شمر ملعون  چون  همی لعنت کنی؟/ چون حسین خویش را  شمر  و یزید دیگری
    --سنایی

خیلی تامل برانگیزه
  • مرتضی

انگاره‌های ما

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۴ ب.ظ
قبل از هر چیز شاید لازم باشه بگم، بین "می‌دانم" و "می‌پندارم" تفاوت زیادی قائلم. خیلی چیزهایی که می‌دونیم اگه باور داشتیم و جزء پندارها و انگاره‌های ما بود، ما الان یک شخصیت دیگه بودیم.
شخصیت ما دقیقا چیه؟ نگاه و طرز تفکر خاص ما را چه چیزایی می‌‌سازن؟ چه مسائلی روی تصمیم‌های ما در شرایط مختلف موثرند؟ اعتقاد دارم ما از همان دوره کودکی تا همین حالا در حال تجربه‌ی زندگی هستیم و اون چیزی که از این تجاب می‌فهمیم دید مخصوص به خودمون از زندگی رو تشکیل میده. این که این نگاه چقدر صحیحه به خیلی چیزها بستگی داره: اینکه آیا شرایط و محیط‌های متفاوت رو حس کردیم یا نه،‌ اینکه در تحلیل شرایط درست عمل کردیم و... طبیعتا در هر تحلیل باز نیاز به یک سری پیش فرض‌ها و دانسته‌های حاصل از تجربه‌ها و تحلیل‌های قبلی داریم که این کار رو خیلی سخت می‌کنه. قسمت دردآورش اینه که پایه همه‌ی این‌ها دوران کودکی ماست و اینکه چطوری اون دوره رو گذروندیم و چی به سرمون اومده که متاسفانه خیلی دست ما نبوده و الان هم تنها کاری که می‌تونیم بکنمیم برگشت و تفکر در مورد اون دورانه که خود همین خودآگاهی تا حد زیادی سودمنده (در مورد هیپنوتیزم و بازگشت ذهن به گذشته از دوستان موثق شنیدم، شاید لازم باشه برم پیش یه نفر تا منو ببره به کودکیم)
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم با نگاه کنونی خودم به اون زمان نگاه کنم و رخدادهایی که شاهد بودم، کارهایی که انجام دادم و تصمیماتی که گرفتم رو با فکر حالایی خودم تحلیل کنم احساس می‌کنم خیلی گره‌ها و معماها برام باز میشه اما خوب باید بدونیم که همه‌ی این‌ها خوب یا بد به نوبه خودشون روی همین طرزفکری که الان دارم تاثیر هم داشتن. و وقتی فکر می‌کنیم که چند سال آینده با یک اندیشه‌ی -به طور نسبی- پخته‌تر به پیشامدهای چند سال پیش -یعنی الان- فکر می‌کنیم و اون‌ها رو آنالیز می‌کنیم، این فکر خیلی ما رو در انتخاب اون چیزی که می‌خونیم و می‌بینیم و گوش می‌دیم حساس می‌کنه، حق انتخاب! چون اون چیزی که در گذشته خوندیم مشخص می‌کنه الان سلیقه‌ی ما برای خوندن چیه و وای از این چرخه... چقدر تار و پود عالم ارقام به هم پیوسته‌ست!

پ ن- من همیشه فکر می‌کردم conquest of paradise یعنی جستجوی بهشت! و یکبار هم روش فکر نکردم و یک مراجعه کوچک به لغت‌نامه! حالا تکلیفم واقعا چیه؟ باید دنبال شناخت جهان باشم یا بازبینی انگاره‌ها و پیش فرض‌های ذهنیم؟! به هر حال عنوان وبلاگ به دلیل جلوگیری از شیوع یک اشتباه عوض شد!

مرتبط:‌ آنجه می‌ماند


  • مرتضی

ای ایران ای...

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ب.ظ
برام می‌گفت یک آشنایی دارن که چند وقته فرانسه زندگی می‌کنه. از قول اون تعریف می‌کرد که یه روز صبح رادیو اعلام می‌کنه به خاطر کاهش تولید و کمبود تخم مرغ، قراره قیمت تخم مرغ دو سه روز آینده افزایش پیدا کنه. ایشون هم میره بازار و یه کارتن تخم مرغ میخره. به خونه که می‌رسه داخل راهرو می‌خواسته در خونه‌اش رو باز کنه که با پیرزن همسایه روبرو می‌شه که دو شونه تخم مرغ تو چرخ دستی داشته و درحال بیرون رفتن از خونه بوده. پیرزن با دیدن آقای ایرانی لبخندی می‌زنه و می‌گه: سلام، حالا که تخم مرغ‌های اضافی‌تون رو به فروشگاه می‌برین میشه ازتون خواهش کنم این تخم مرغ‌ها رو هم پس بدین؟
اینجا ایران- تحریم‌ها شدت گرفته و بالطبع قیمت اکثر اجناس -حتی کالاهایی که هیچ ارتباط غیر مستقیمی هم به دلار ندارن!!- بالا رفته. خیلی از وارد کننده‌ها هم به امید بالارفتن بیشتر قیمت‌ها اجناس رو تو انبارها نگه می‌دارن و وارد بازار نمی‌کنن. اما این فقط بنکدار‌ها و تاجرهای عمده نیستن که انبارهاشون رو سه قفله کردن. الان دیگه هر کدون از ما برای خودمون شدیم یه جوجه محتکر...
کجا داریم میریم؟ حواسمون کجاست؟! اینجا ایرانه! ایران خودمون! بابا اگر مسلمان نیستید لااقل وطن پرست باشید... انسان باشید... به قول گوگل "پلید نباشیم!"
  • مرتضی