نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمر» ثبت شده است

استراتژی درون به بیرون

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ
آخرین گفته اسقفِ انگلیسی نوشته بر سنگِ مزارش در تغییرِ جهان، چنین است : در نوجوانی ، میخواستم جهان را دگرگون کنم ، اندکی که بزرگ تر شدم ، دانستم : شدنی نیست ، خواستم : اروپا را نجات دهم ، فهمیدم ، کارِ من نیست ، گفتم : کشورم را تغییر دهم ......شهرم را .....مؤمنینِ کلیسای خودم را .....!!! نتوانستم .  اکنون که به پایانِ عمرم رسیده ام ، باورم این است : که اگر تغییر را از {خود}م شروع می کردم چه بسا به تغییر در شهر، درکشور وشاید : به اصلاح جهان میانجامید!!.....

(از وبلاگ سرور گرامی آقای گودرزدشتی: اینه انعکاس انسان)

  • مرتضی

Metamorphosis

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۱۴ ب.ظ
فرمول یک، فراری، شوماخرمی‌خوام امروز براتون قصه بگم...
دوستان بهش می‌گن "شوماخر". راننده خطی مسیر هر روزمونه. آدم خاصیه در نوع خودش. اطلاعات عمومی و سیاسی و تاریخی نسبتا خوبی داره. موقع اخبار سریع رادیو رو روشن می‌کنه و با دقت تمام خبرها رو گوش میده. گاهی دقیق میشه و اگه تو ماشین سروصدا باشه سرشو میبره پایین و با دقت خاص یک تماشاچی  فوتبال به اخبار گوش میده، کلا آدم جالبیه. به خاطر همین معلومات بالا خوش صحبته و معمولا وقتی باهاش هستی اگه اهل صحبت باشی تمام طول مسیر مشغول فک زدن هستین.
من هم اگرچه خیلی اهل صحبت مخصوصا با جماعت راننده نیستم اما به واسطه آشنایی‌ای که تازگی کشف شده گاهی باهاش مشغول صحبت میشم و از هر دری میگه... از خاطراتش با عمو و پدرم تا سرنوشت زندگیش... تا تاریخ انقلاب و مسائل روز برام گفته.
اون روز هم داشت داستان یکی از برهه‌های حساس زندگیش رو تعریف می‌کرد. لازم به توضیح نیست در هر کشوری که انقلاب بشه، تا مدتی
  • مرتضی

درست مثل ابر

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۰ ب.ظ

زندگی داره می‌گذره. چند وقته بد جوری ترس از گذران عمر تمام وجودم رو گرفته. مثل شب‌های امتحان، شب‌هایی که یه دور هم کتاب رو نخونده بودم. من این طوری نبودم. این روزها یه سری شرایط و خوندن یه سری مطالب دست به دست هم داده که این حالت به من دست بده. دور و برم رو که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز با سرعت باور نکردنی داره تغییر می‌کنه. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم که چقدر سریع رفته... مخصوصا این ده سال آخر، بالاخص این یک سال آخری، می‌ترسم از اون روزی که نشستم پای لپتاپم و یه پسر کوچولویی با یه توپ میاد تو اتاقم و میگه بابابزرگ میای با هم بازی کنیم... و من می‌گم قربونت بشم بابایی! تو با مامانی برو منم زودی میام باشه؟... بعدش یه پست تو وبلاگم می‌زنم. عنوانش اینه: زود گذشت، پنجاه سال...
وای خدا! تا اون روز حدود بیست سال مونده. یعنی حتی کمتر از این سال‌هایی که تا حالا زندگی کردم... نکته ترسناکش اینه که هر چی سن آدم بالاتر میره زمان براش معنای بیشتری پیدا می‌کنه و زودتر می‌گذره. خیلی هم زودتر... طی گذر از 20 تا 25 سالگی، به اندازه یک چهارم از عمری که تا حالا گذروندی به سنت اضافه میشه، اما از 40 تا 45 سالگی این نسبت میشه یک هشتم. اینه که نمی‌فهمی چطور می‌گذره. آی بیست ساله‌ها... بجنبین! همش یه چشم به هم زدنه! باور کنین. یهو  آلبوم رو باز می‌کنی میگی اِ اِ اِ ! یعنی این عکسا مال هشششت سال پیشه؟ انگار همین دیروز بود... خوب که به عکس دقت می‌کنی و پشت لبت رو می‌بینی که کمی به سبزی میزنه حالت عوض میشه و میری تو فکر... فقط ببینین چطور باید زندگی کنین که پشیمون نشین.
چرا من بهتر از این از زندگیم استفاده نکردم... چقدر وقت دارم؟ آیا امیدی هست؟‌ روزها فکر من این است و همه شب سخنم...
تنها چیزی که دلگرمم می‌کنه اینه که این حس الان به من دست داده نه توی سی و چند سالگی. پنج سال هم پنج ساله. ولی خودمونیم، خیلی کوتاهه... بچگی‌هامون می‌گفتیم: "هفتـــــــاد سال! کی میره این همه راه رو!" الان میگیم "همش چل سال دیگه داریم، فوق فوقش!..."
آهنگ Time تو مغزم پخش میشه. وحشتناکه...
Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
You are young and life is long and there is time to kill today
And then one day you find ten years have got behind you
No one told you when to run, you missed the starting gun
...


ما بعد التحربر: امروز حین وبگردی خیلی اتفاقی به این شعر برخوردم که زیبا است و خودمانی! برآمده از دل... و لاجرم بر دل نشیند...خیلی زیبا احساسی که از زبان الکن من بیرون نمیاد رو بیان کرده. اسم شاعر، خانم "نسرین صاحب" هست که هر چه گشتم شعر یا کتابی ازش نیافتم که خیلی متاسف شدم. به هر حال، اولش خواستم فقط لینک بدم چون دوست ندارم وبلاگم رو با کپی پیست تبدیل به آرشیوی از اینترنت کنم اما حیفم اومد اینجا نگذارمش. در ادامه مطلب، شعر "گذر عمر ببین" را به طور کامل بخونید.

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان

            پوچ و بس تند، چنان باد دَمان

همه تقصیر من است، من خودم می‌دانم

که نکردم فکری

            که تامل ننمودم، روزی

                                    ساعتی یا آنی

که چه سان میگذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط

            فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
  • مرتضی

مطمئنی؟

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۸ ق.ظ
مادرم در حالی که داره پوشک خواهرزادم رو عوض می‌کنه براش شعر می‌خونه و قربون صدقش میره تا بچه اذیت نکنه و سرجاش وایسته.
همین طور که داره از بچه تعریف می‌کنه که بچم بزرگ شده و اینها، یهو بچه جوگیر میشه، قیافه خاصی به خودش می‌گیره و می‌گه: "من آگــا!"  (آقا)
...
تا حالا چند بار پیش خودمون فکر کردیم که دیگه بزرگ شدیم؟
  • مرتضی

سیب را...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ
ساعتی پیش، خوش بنشسته و میوه بر جان خسته‌مان نوش می‌کردیم و مست گشته بودیم از عطر خوش آن. در آن حال مستی ناگاه ما را حالتی خوش دست داد. سبک از جای خاستیم و بساط برچیده و بساط لوح و قلم برقی چیدیم. پس شد آنچه شد، اگر‌چه مالی هم نشد، برگ سبزیست که نثار دل سبزتان باد. بادا که عبرت ستاند دل و جان عبرت ستاننده‌گان!


سیب - apple زندگی در نظر من یعنی
سیب را گاز زدن
غرقه گشتن به شمیم خوش آن
کندن پوسته‌ی یک کیوی
لذت دیدن شادابی آن

به گمان دل من
باغبان خسته
خوب‌تر از من و تو
سیب را می‌فهمد
زندگی شاید این نیست فقط:
سیب را گاز زدن
زندگی شاید
سیب را کاشتن است
در سرآغاز بهار
و رساندن لب آن را به لب آب زلال
ظهر هر تابستان

زندگی شاید
تر شدن از عرق است
زیر هرم خورشید
و در آن کوره‌ی داغ سر ظهر
که رخت سرخ شده...
نیستی خسته ولی...
کوفته گشته تنت
بنشینی به لب جوی روان
زیر بیدی مجنون
و  ز دستان درخت سیبت
هدیه‌ای بستانی
و در آن غرق شوی
وز پس پوسته‌ی نازک آن
رازهای همه‌ی هستی را کشف کنی

...

کودک خرد بهار دیروز
از پی واحه‌ی این تابستان
دو قدم مانده به پاییز حیاتش برسد...

سیب من چیست رفیق؟
پرتقال تو چطور؟
در نهالستانیم؟
در پی غرس نهالیم هنوز...
یا پی باغ و زمین...
یا به میدان وسیع تره‌بار!
در پی خوردن سیب دگران!

کودکان احساس!
بشنوید از من راز
راز هستی این است:
"سیب را دریابیم!"

روز من سر شده است
رفته تابستانم
پرتقال من کو؟
چه کسی بود صدا زد "چه خنک!"
چه بگویم او را
من ندارم تقصیر...
نیستم شاعر من...
نه عصایی دارم
و نه گیسو و نه ریش
و نه پیپی بر لب
آرزو دارم اما
کاش او هم یکبار
سیب را درک کند

    --مرتضی سپهری  ;-)
  • مرتضی