نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۲۲ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

شرایط

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

گاهی مجبوری چند ساعت تو کانال فاضلاب پیاده‌روی کنی و وقتی از اون فضا بیرون میای دیگه معنای کثافت برات عوض شده و فضولات به جا مونده روی لباس‌هات دیگه خیلی اذیتت نمی‌کنه.

***

گاهی مجبوری مدتی در چنان محیط متعفنی کار کنی که وقتی میری سرویس بهداشتی، چند دقیقه بیشتر موندن اون تو  رو غنیمت می‌شمری، تا بتونی تو هوای پاک و سالم اونجا فقط چند تا نفس عمیق بکشی...

***

گاهی زندگی با آدم چه‌ها که نمی‌کنه!

  • ۳ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۷
  • مرتضی

استراتژی درون به بیرون

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ
آخرین گفته اسقفِ انگلیسی نوشته بر سنگِ مزارش در تغییرِ جهان، چنین است : در نوجوانی ، میخواستم جهان را دگرگون کنم ، اندکی که بزرگ تر شدم ، دانستم : شدنی نیست ، خواستم : اروپا را نجات دهم ، فهمیدم ، کارِ من نیست ، گفتم : کشورم را تغییر دهم ......شهرم را .....مؤمنینِ کلیسای خودم را .....!!! نتوانستم .  اکنون که به پایانِ عمرم رسیده ام ، باورم این است : که اگر تغییر را از {خود}م شروع می کردم چه بسا به تغییر در شهر، درکشور وشاید : به اصلاح جهان میانجامید!!.....

(از وبلاگ سرور گرامی آقای گودرزدشتی: اینه انعکاس انسان)

  • مرتضی

Metamorphosis

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۱۴ ب.ظ
فرمول یک، فراری، شوماخرمی‌خوام امروز براتون قصه بگم...
دوستان بهش می‌گن "شوماخر". راننده خطی مسیر هر روزمونه. آدم خاصیه در نوع خودش. اطلاعات عمومی و سیاسی و تاریخی نسبتا خوبی داره. موقع اخبار سریع رادیو رو روشن می‌کنه و با دقت تمام خبرها رو گوش میده. گاهی دقیق میشه و اگه تو ماشین سروصدا باشه سرشو میبره پایین و با دقت خاص یک تماشاچی  فوتبال به اخبار گوش میده، کلا آدم جالبیه. به خاطر همین معلومات بالا خوش صحبته و معمولا وقتی باهاش هستی اگه اهل صحبت باشی تمام طول مسیر مشغول فک زدن هستین.
من هم اگرچه خیلی اهل صحبت مخصوصا با جماعت راننده نیستم اما به واسطه آشنایی‌ای که تازگی کشف شده گاهی باهاش مشغول صحبت میشم و از هر دری میگه... از خاطراتش با عمو و پدرم تا سرنوشت زندگیش... تا تاریخ انقلاب و مسائل روز برام گفته.
اون روز هم داشت داستان یکی از برهه‌های حساس زندگیش رو تعریف می‌کرد. لازم به توضیح نیست در هر کشوری که انقلاب بشه، تا مدتی
  • مرتضی

قلاب

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۳۱ ب.ظ
مثل ماهی های گرسنه 
چشم به بالا دوخته ایم 
به کرمهایی آویزان
.
.
.
از قلاب جرثقیل!


(از وبلاگ آقای حسن آذری)

---

با کلیت اعدام هیچ مشکلی ندارم... حتی اگر در مورد خودم باشه ( ...اسمایل تردید )

اما اون دو تا جوون جاهل اعدام نمی شدن، اگر به همت مردم این قدر ماجرا رسانه ای نمیشد. مردمی چشم دوخته به بالا...

یاد مبارزات گلادیاتورها می افتم تو اون فیلمه و دست و هورای مردم و لحظه شماری و ذوق مرگ شدن اونها برای ضربه ی نهایی. مردمی چشم دوخته به پایین...

  • مرتضی

ما دنبال چی افتادیم

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ
یکی از دوستانش می‌گفت بهش گفتم مصطفی بچه ها همه رفتن دنبال دکترا ... تو هنوز نمی‌خوای ادامه تحصیل بدی؟ گفته بود باور کن با همین لیسانس هم کلی کار هست که روی زمین مونده و می‌تونیم انجام بدیم!
اون وقت ما دنبال چی ایم... فکر کنم از احمدی همین برای ما بس باشه.



تازگی با مرحوم مجتبی کاشانی آشنا شدم. شعرهاش مضامین جالبی داره.
طول عمر ما،
سنّ و سال ماست
عرض عمر ما
قیل و قال ماست 
ارتفاع عمر
پر و بال ماست
حجم عمر ما کمال ماست
  • مرتضی

تاریکی را خاموش کن

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۵ ب.ظ
هنوز بعد چند ساعت سر و صورتم سرخه. تا حالا این قدر آدرنالین تو خونم نرفته بود... بیچاره قلبم! نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، آدم آرومی هستم تا وقتی کسی نخواد سوء استفاده بکنه... الان خیلی چیزها تو فکرمه. انتقاااام... تا ببینم شنبه چه کار می‌کنم.
از زندگی آموختم که بدی مثل تاریکیه، دنیا رو سیاه می‌کنه، مثل تعفنه، زود همه‌جا رو می‌گیره. مثل آتیشه. کسی اگر به جونت انداخت، می‌سوزی. تو می‌تونی و این اختیار رو داری که بی‌اختیار هم یک شراره از همونو به جون خودش بندازی یا حتی از شدت سوزش چنان کنترلت از دستت خارج بشه که آدم‌های دور و برت که حتی شاید برای خاموش کردنت اومده باشن رو بسوزونی. می‌دونم شعله‌های این آتیش اگر کنترل نشه این قابلیت رو داره تا همه دنیا رو بسوزونه. گاهی ممکنه شعله‌ی زیر خاکستر باشه. اما من دیدم فوران بی‌موقع شعله‌ای رو که ظاهرا همونجا خاموش شد، ولی بعد از ده سال سکوت! سربرآورد و یک خانواده رو کلا متلاشی کرد. اما تو اختیار داری یه کار دیگه هم بکنی: آتیش رو - توی - خودت - هضم - کنی... الان که دارم اینو میگم می‌بینم خیلی سخته. اما میگن و من هم باور دارم که این کار دل را "گنده" می‌کنه. درسته، تو این دنیا کثافت زیاده، حقارت وحشتناکه... اما وقتی چند بار این آتش‌ها رو بلعیدی... دل یاد می‌گیره با این چیزهای حقیرانه و احمقانه به تالاپ تالاپ نیفته.  از چیزهای مهمتری ناراحت می‌شی. دردت بزرگ‌تر میشه. بزرگ بودن درد خیلی مهمه. آدم‌ها به بزرگی دردشون هستن. و به قول عارفی "تا (جهان درد) نشوی (جوانمرد) نخواهی شد"
منظورم این نیست که مثل خیلی‌ها که هر چی به سرش میاد تو دلش جا می‌کنه و اون قدر، اون قدر فکر می‌کنه تا داغون بشه و تنها یه اعصاب ضعیف براش بمونه. فقط باید بلعید و یک آب هم روش. تمام! کاری اگه ممکنه باید انجام داد اما بیهوده آلودن خون،  آب در هاون کوبیدنه.
تاریکی رو در دنیا منتشر نکنیم، تو خودمون خاموشش کنیم. دنیا رو کثیف‌تر از چیزی که هست نکنیم.
الان نمی‌تونم بهتر از این بنویسم.
اما جالبه کمی آروم‌ترم. گاهی بیام اینجا به خودم اندرز بدم!!!
عجب چاهیه اینجا...

اینو ببینید جالبه: Neuro by Bruno Bozzetto
  • مرتضی

کدام کتاب، کدام زندگی!

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۲ ب.ظ
وقتی سرانه مطالعه 20 دقیقه است... وقتی بیشتر همین بیست دقیقه را مجله زرد، روزنامه ورزشی، فال هندی و چینی، ستون حوادث و در بهترین حالت، رمان‌های سطحی تشکیل میده. وقتی کتابی که باید ما رو بیدار کنه فقط شب‌ها جای قرص خواب آور بالا می‌اندازیم. وقتی برای شناخت خود به جای روانشناسی و حکمت و فلسفه، کتاب "طالع‌بینی" می‌خونیم. وقتی به جای تصمیم گیری و برنامه‌ریزی برای زندگی، فال می گیریم...
  • مرتضی

کتاب‌ها زندگی می‌کنند...

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۱۲ ق.ظ
بعضی‌ها تو زندگی زیاد کتاب می‌خونن
بعضی‌ها با کتاب زندگی می‌کنن
بعضی‌ها زندگی بعضی‌‌ها رو کتاب می‌کنن
بعضی‌ها کتاب بعضی‌ها رو زندگی می‌کنن
بعضی‌ها کتاب را وارد زندگی‌ها میکنن
بعضی‌ها می‌میرن ولی با کتابهاشون به "زنده‌گی" ها زندگی میدن
بعضی‌ها کتاباشونو میدن تا بتونن کمی زندگی کنن
... و این وسط بعضی‌ها هنوز دارند تو کتاب زندگی می‌کنند...
  • مرتضی

Spiritual Garden

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ
محلی که کار می‌کنم خارج شهره. بین دو تا روستا. راه تا یکی از روستاها آسفالته، که ماشین‌های خطی روستا معمولا از اونجا میان و مسافر میزنن برای شهر، ولی راهش تا اون یکی روستا خاکیه. دیروز ظهر ماشین نبود و باید بیشتر از یک ساعت معطل می‌شدم. یهو به سرم زد تا اون روستای دوم روستا پیاده برم به جای منتظر موندن: به راه بادیه رفتن به از... چون تا حالا از اون راه نرفته بودم برام کمی جالب هم بود. راهش نمی‌دونم دقیقا چقدره اما از هفت هشت کیلومتر بیشتره. هر از چندگاهی از این کارهای محیرالعقول انجام می‌دم، به قول "یک‌دیوانه" شاید برای این باشه که به خودم ثابت کنم هنوز دیوونه‌ام.خسته نبودم و حال پیاده روی هم بود.

photo: Endless Plain

خلاصه بندهامونو سفت کردیم و راه افتادیم. در یک راه خلوت و کم رفت و آمد که از کنار رودخانه می‌گذره و یک طرفش کوه و در طرف دیگه تا چشم کار می‌کنه دشت...

  • مرتضی

دوستداران را چه شد

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ
از تلفن داشتن بدم میاد. از شماره گرفتن از دوستان. یک حس دروغین درمورد اینکه دوستانت همیشه در دسترست هستند بهت میده. احساس میکنی با عزیزانت تنها به اندازه‌ی یک "کلیک" فاصله داری و این جلوی دلتنگی را می‌گیره.
وقتی به یاد کسی می‌افتی و می‌خوای باهاش تماس بگیری این دل و اون دل نکن. زودتر این کار رو بکن. از حالش با خبر شو و بگو که به یادش بودی و دوستش داری. چون ممکنه درست همون روز اون هم دلش برای تو تنگ بشه و باهات تماس بگیره. اون وقت دیگه هیچ، هیچ توضیحی در مورد این که این روزها چقدر به فکرش بودی و در نظر داشتی ازش خبر بگیری فایده‌ای نداره و از حس اون در مورد بی‌وفایی تو چیزی کم نمی‌کنه، و نمی‌تونه عمق علاقه‌ت رو بهش نشون بده.
مرتبط: خاطره
  • مرتضی