درست مثل ابر
زندگی داره میگذره. چند وقته بد جوری ترس از گذران عمر تمام وجودم رو
گرفته. مثل شبهای امتحان، شبهایی که یه دور هم کتاب رو نخونده بودم. من
این طوری نبودم. این روزها یه سری شرایط و خوندن یه سری مطالب دست به دست
هم داده که این حالت به من دست بده. دور و برم رو که نگاه میکنم میبینم
همه چیز با سرعت باور نکردنی داره تغییر میکنه. وقتی به گذشته نگاه میکنم
که چقدر سریع رفته... مخصوصا این ده سال آخر، بالاخص این یک سال آخری،
میترسم از اون روزی که نشستم پای لپتاپم و یه پسر کوچولویی با یه توپ میاد
تو اتاقم و میگه بابابزرگ میای با هم بازی کنیم... و من میگم قربونت بشم
بابایی! تو با مامانی برو منم زودی میام باشه؟... بعدش یه پست تو وبلاگم
میزنم. عنوانش اینه: زود گذشت، پنجاه سال...
وای خدا! تا اون روز حدود
بیست سال مونده. یعنی حتی کمتر از این سالهایی که تا حالا زندگی کردم...
نکته ترسناکش اینه که هر چی سن آدم بالاتر میره زمان براش معنای بیشتری
پیدا میکنه و زودتر میگذره. خیلی هم زودتر... طی گذر از 20 تا 25 سالگی،
به اندازه یک چهارم از عمری که تا حالا گذروندی به سنت اضافه میشه، اما از
40 تا 45 سالگی این نسبت میشه یک هشتم. اینه که نمیفهمی چطور میگذره. آی
بیست سالهها... بجنبین! همش یه چشم به هم زدنه! باور کنین. یهو آلبوم رو
باز میکنی میگی اِ اِ اِ ! یعنی این عکسا مال هشششت سال پیشه؟ انگار همین
دیروز بود... خوب که به عکس دقت میکنی و پشت لبت رو میبینی که کمی به
سبزی میزنه حالت عوض میشه و میری تو فکر... فقط ببینین چطور باید زندگی
کنین که پشیمون نشین.
چرا من بهتر از این از زندگیم استفاده نکردم... چقدر وقت دارم؟ آیا امیدی هست؟ روزها فکر من این است و همه شب سخنم...
تنها
چیزی که دلگرمم میکنه اینه که این حس الان به من دست داده نه توی سی و
چند سالگی. پنج سال هم پنج ساله. ولی خودمونیم، خیلی کوتاهه... بچگیهامون
میگفتیم: "هفتـــــــاد سال! کی میره این همه راه رو!" الان میگیم "همش چل
سال دیگه داریم، فوق فوقش!..."
آهنگ Time تو مغزم پخش میشه. وحشتناکه...
Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
You are young and life is long and there is time to kill today
And then one day you find ten years have got behind you
No one told you when to run, you missed the starting gun
...
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان
پوچ و بس تند، چنان باد دَمان
همه تقصیر من است، من خودم میدانم
که نکردم فکری
که تامل ننمودم، روزی
ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
- ۰ نظر
- ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۲۰