نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

در دل طبیعت

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۱ ق.ظ

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. بارها شده کسی برام از یه فیلم خوب تعریف کرده و علاقمند شدم که ببینمش و توی  todo list گذاشتمش اما الان ماه‌هاست که هفت هشت تا اسم در این لیست خاک می‌خوره. خیلی کم پیش اومده که برم فیلم رو کرایه بگیرم یا دانلود کنم. بیشتر اوقات اونقدر طول کشیده که سیماجان پخشش کرده و دیدمش، اون هم اگر موقع پخش حس فیلم دیدن بوده باشه.
فکر می‌کنم تو فیلم دیدن تنبلی می‌کنم. گاهی حتی بلاگ خونی رو ترجیح می‌دم. اون قدر کم فیلم می‌بینم که چند روز پیش وقتی می‌خواستم پروفایل بلاگفام رو تکمیل کنم موندم در قسمت فیلم‌های مورد علاقه چی بنویسم. فیلم‌های زیادی بوده -اکثرا در تلویزیون- که خوشم اومده ولی یا خیلی پرفکت نبودن یا اسمشون رو خوب یادم نیست. باز قبلا بیشتر فیلم می‌دیدم و مثلا به فیلم‌های به قول معروف معناگرا علاقه داشتم اما از وقتی مبتلا به Paranoia شدم  (الان حاد نیست، خوبم) در برقراری ارتباط با بعضی از این فیلم‌ها هم دچار مشکل هستم.
آخرین باری که تلویزیون یک فیلم باب طبع من نشون داد و منم مثل آدم نشستم تماشا کردم همین سه چار شب پیش بود. "در دل طبیعت" کاری از شان پن از اون فیلم‌هاست که لحظات ناب تنهایی انسان عصر کنونی رو با خودش در آغوش مادر طبیعت نشون میده. مثل مردی میانسال -مردی به سن 21 قرن!- که پس از سالیان و در جدال با مشکلات که روحش رو خسته و گاهی ضعیف می‌کنن یه دفعه به یاد کودکی و آغوش امن و پرمهر مادر می‌افته. فیلم حالتی شفاف و صمیمی و واقعی داره. فضای داستان هم چیزی شبیه به ارمیاست. من هم عشق این تیریپ فیلم‌ها با این بن‌مایه‌هام دیگه ;-) احتمالا اگر قرار باشه امشب تلویزیون دو تا فیلم جدید، اولی به نام "ارمیا در مزرعه" و دومی "کافه سنتور" پخش کنه، اگر انتخاب از روی اسم باشه، اولی رو برای دیدن انتخاب می‌کنم، البته اگر  حس فیلم دیدن باشه!

و اما بریم سراغ فیلم... منتقد سینما که نیستم، به نقل قول اکتفا می‌کنم که کپی پیست هم عالمی دارد...
 

into the wild - در دل طبیعت

  • "ژانر: ماجرا، زندگی نامه، درام. کریستوفر مک کندلس دانشجوی جوان و ورزشکار دانشگاه اموری، پس از فارغ التحصیل شدن در سال ١٩٩٢ زندگی ‏عادی خود را رها کرده و بعد از بخشیدن تمامی پس انداز ٢٤ هزار دلاری خود، پای پیاده به سوی آلاسکا راه می افتد ‏تا در دل طبیعت وحشی زندگی کند. او در طول راه با شخصیت های مختلفی برخورد می کند که زندگی او را تغییر می ‏دهد ... در دل طبیعت وحشی سفر ادیسه وار پسر جوانی است که خود را در طبیعت گم می کند تا بتواند به شناخت خود و جهان برسد. نوعی سفر اشراقی که خود پن آن را تشویق جوانان برای دست برداشتن از عافیت زندگی مرفه شهری می داند."
  • قضیه از این قرار است که از بین بردن تعلقات و کم کردن دلبستگیها راه حلی است که سازندگان "در دل..." برای حل این مشکل ارایه می دهند. اینکه باید به دل "وحش" پناه برد که متاسفانه تنها واژه معادل برای لغت wild است.
  • البته آنچه شان پن از طبیعت به تماشاگرش نشان می دهد همه زیبایی و مهربانی نیست. یکی از آن ها درماندگی کریس در دودی کردن گوزن یا روبروشدن اش با رودخانه ی خروشان و ناتوانی اش از درافتادن با آب های متلاطم. که یادآوری ای برای این نکته است که مادر پیر طبیعت همیشه مهربان نیست.
  • "در دل طبیعت وحشی" فراخوان پن برای یک انتخاب است: درآمدن از پیله قوانین و اخلاقیات رایج و مرسوم و جاودانه شدن در دل "وحش" و یا ادامه این روزمرگی بی بو و خاصیت. اینکه از فیلم خوشمان بیاید و درگیرش شویم یا نشویم بستگی به همین انتخاب اساسی دارد.

منابع این مطالب برای مطالعه بیشتر:

  • http://www.javanemrooz.com/articles/culture/media/cinema/news/article-33783.aspx
  • http://irlister.com/article/298845/در-دل-طبیعت-وحشی-Into-the-Wild
  • http://moqadam.blogfa.com/post-51.aspx

فیلم مونولوگ‌های جالب و قشنگی هم داره. یه جای فیلم کریس خطاب به سیبی که تو دستش گرفته - باز هم سیب ;)  - می‌گه "من اَبَر خانه به دوشم و تو ابرسیب!"
یه جای دیگه به یه "شیء" دیگه میگه: "پول... قدرت... اینها توهمه. ما می‌تونیم اینجا باشیم... من و تو! " توی  این مونولوگ‌ها بیشتر به مفهوم carpediem اشاره داره، "زندگی در لحظه".

شاید این نکته که شان پن در یکی از مصاحبه‌هاش گفته خیلی از استعدادهاش در زمینه‌ی کارگردانی رو در این فیلم کشف کرده هم یه دلیل خوب برای دیدن فیلم باشه. البته اگر از سال 2007 تا حالا فیلم رو ندیده باشید.


یک سخن از نیچه هم بد نیست بگم راجع به طبیعت: "نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا  طبیعت  بی‌رحم  است و  اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد ."
بد نیست این رو هم بگم که من به دارما معتقدم و شخصا این حرف نیچه رو خیلی قبول ندارم. اگر بخوام من هم بصورت مثال بگم، منظورم اینه که رخدادهای طبیعی مثل سیل -در حالت طبیعی نه به واسطه دخالت انسان- برای طبیعت نه تنها ضرری ندارند بلکه سودمند هم هستند و بالاتر، حتی برای توازن نظام طبیعت ضروری به نظر میان. مهم اینه که نگاه کلی داشته باشی و تصویر بزرگ رو ببینی. حالا کسی شاید بگه طبق ادعای من قانون جنگل در طبیعت هم قابل الگوبرداریه. این بحث مفصلیه و فقط می‌تونم بگم علت این برداشت چیزی جز یک نگاه سطحی و الگوبرداری "تحت اللفظی" نیست.
یه مساله‌ی دیگه هم هست. دوستم محسن یک بار حرف قشنگی گفت: "دنیای جدید زیادی داره انسان رو به سمت لطافت و مهربانی و دل‌نازکی و مامانم اینا پیش می‌بره." و من به شدت با این روند مخالفم. تنها یکی از ثمرات این قضیه از بین رفتن هر چه بیشتر "عُصبیه" در جامعه‌ی بشریه که قبلا راجع بهش صحبت کردم.
...
مدتیه دل مشغولی زیاده و حرف خاصی هم برای گفتن و پست نوشتن نیست. این پست هم صرفا جهت خالی نبودن عریضه بوده و ارزش قانونی دیگه‌ای نداره. دلم نمی‌خواد اینجا مدت زیادی راکد بمونه. به ویژه این که خواننده‌های بزرگ و مهربانی گاهی اینجا سرک میکشن که نمی‌خوام از دستشون بدم.

 

پ ن: مازیار عزیز و سایر فیلم بازان گرامی، از هر گونه پیشنهاد برای دیدن فیلم به گرمی استقبال می‌شود.
ب ن: The Edge را برای بار دوم تو شبکه 3 دیدم. اینم فیلم قشنگیه.
 

نظرات (۲)

دانشمندان به ویجر دستور می‌دهند که در آستانه‌ی عبور از کمربند منظومه‌ی‌شمسی یک عکس یادگاری از کل منظومه بگیرد و بفرستد. بعد با دیدن کوچکی زمین، که برای تشخیص بینندگان عکس، دور آن دایره‌ی آبی کشیده بودند، احساساتی می‌شوند و مردم جهان را نصیحت می‌کنند که؛ ببینید زمین در مقایسه با منظومه‌ی‌شمسی و کلّ کائنات چقدر کوچک است، پس چرا اینقدر جنگ و دشمنی و ... یکی نیست به این آقایان بگوید که آقایان این‌همه جنگ و خونریزی برای فراهم آوردن انرژی جهت تحقیقات شماست. وگرنه مردم عادی که سرشان به زندگی خودشان گرم است.

جریان اینگونه فیلم‌ها هم تا حدودی همینطور است. پول خوب نیست! چرا؟ پول را خودشان رواج می‌دهند، بخاطرش آدمهای بی‌گناه را می‌کُشند و هزار کار بدتر از بد هم انجام می‌دهند، بعد در مورد عاقبت پولداری و زندگی شهری آنچنانی و هر گونه دستاورد خودشان، فیلم می‌سازند تا مردم دنیا را آگاه کنند که ؛؛؛؛؛ جیزه ؛؛؛؛؛ اخه ؛؛؛؛؛ بده ؛؛؛؛؛ اصل انسانیته ؛؛؛؛؛ حتی اگر ندانید انسانیت چیست!!!!! اصل حقیقت زندگی‌ست!!!!! حتی اگر ندانید حقیقت زندگی چیست. دیگه نمی‌دونم چه علامتی باید بذارم

حالا باز بگو من پارانویام.
ولی ... فکر نکنم من و شما در پارانویا انگشت کوچیکه‌ی دوست شما هم بشیم. البته جسارت نباشه، ولی آخه این چه حرفیه که دنیا زیادی داره به سمت لطافت و دل‌نازکی و ... میره. یعنی واقعاً نمیشه به چیز دیگری بگیم: فکر کردن؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

چه علائم زیبایی گذاشتم. همینطور هنر داره ازم فوران می‌کنه
مرتضی:

این پستتون رو قبلا خونده بودم. واقعا جالبه! عجب دنیاییه. تاسف باره. خنده داره. کمدیه.

شاید لازم باشه صحبت دوستم رو براتون کمی باز کنم: منظور ایشون هم از حرکت دنیا به سمت لطافت و نازک دلی در اصل ترویج این نوع نگاه از سمت همون کسانیه که برای تحقیقاتشون در مورد بیماری‌ها و داروها چه انسان‌هایی رو به که موش آزمایشگاهی نمی‌کنن و چه بمب‌های شیمیایی را رو سر مردم کشورهای بدبخت نمیریزن بعد کارهایی مثل قربانی گوسفند توسط مسلمونها رو مصداق وحشیگری انسان قرار میدن و با ساختن مراکز حمایت از حیوانات و فیلم‌هایی که اشاره کردین مردم عادی رو به دوری از خشونت دعوت میکنن.

درسته امروز مسائلی مثل قتل توی مدارس آمریکا افزایش پیدا کرده اما منظور من چیز دیگه ای بود. این خشونت ها در جهان هست، حتی بیشتر از دیروز، اما باز روند کلی رو به همون لطافت مذموم پیش میره. برای نمونه چی بگم... مثلا همین مردهای جوون زن نما در جامعه خودمون یا خیلی کشورهای دیگه. خدایی عکسهای قدیمی سی چهل سال پیش رو میبینم حال می‌کنم همه قیافه ها مردونه مشتی... سیبیل خفن.. هیکل درست... نمیدونم همین دوستم بود یا یکی دیگه بود می‌گفت شاید یکی از فلسفه‌های وجوب قربانی در حج همین لزوم مقابله با لطافت بیش از حد مردان باشه(چی گفتم!) البته فکر می‌کنم یک هنرمند در این مورد نظر دیگه‌ای داشته باشه، آره؟

خب به هر حال امیدوارم با دوستم به تفاهم رسیده باشین ;-)

متاسفانه امروزه با اینکه در تمام جهات (علم، فلسفه، دین، عرفان و ...)، ناقص بودن کلام انسانی برای توضیح و تشریح و درک مسائل، عنوان و ثابت شده و میشه، ولی با این‌حال باز هم همه فقط منتظرند ببینن کی چی میگه، بعد برن همون کارو انجام بدن.
کوچیک بودم می‌خواستم برم مدرسه پاچه شلوارم کمی پاره بود. شلوار دیگه‌ای هم نداشتم. مادرم دوتا تکمه بجای پارگی دوخت به شلوارم. رفتم مدرسه اول بچه پولدارا ازم پرسیدن؛ شلوارو از کجا خریدی. گفتم فامیلم از خارج فرستاده. کم‌کم بچه‌های دیگه هم باور کردن. چند روز بعدش شد مُد. بعد مدتی اکثر بچه‌ها، انواع شلوارهای تکمه‌دار می‌پوشیدن. یه روز یکی از بچه‌ها بهم گفت؛ چرا مُدل شلوارتو عوض نمیکنی؟ الان مُدل بالاتر اومده. هنوز نتونستم ثابت کنم این مُد رو خودم درست کردم و دلیل این اختراع هم بی‌پولی بود.
نتیجه‌ی اخلاقی: نباید مُدی رو که اختراع کردیم، قبل از ثبت، بپوشیم
مرتضی:
بله بله! فرمایش شما کاملا متینه! اگرچه من از نظرم بر نمی‌گردم D:
اتفاقا چند روز پیش داشتم برای دوستی اتوبیوگرافی مرتضی آوینی رو می‌خوندم. بهش گفتم ببین این آدم‌ها خودشون راه خودشون رو پیدا کردن و در وصیتشون هم آیندگان رو به این نکته توجه دادن. اون وقت خیلی از ما افکار اینها رو مطالعه می‌کنیم و سعی می‌کنیم در تک تک حرکات پا جای پای اون‌ها بذاریم. سعی می‌کنیم کتابهاشون رو بخونیم اما بدون اینکه هضمشون کرده باشیم سعی می‌کنیم ژستی شبیه اونا بگیریم. به جای استفاده از تجربیات دیگران و سپس سلوک راه خودمون. "...و بعضی‌ها هنوز در کتاب زندگی می‌کنن"
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">