نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

کمی معصوم

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۲ ق.ظ
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر‌های کوچک آن سرزمین زمستان‌های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق‌های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : " خواهش می‌کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می‌توانم پنهان شوم ؟ "

پوست فروش پاسخ داد" عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست‌ها قایم شوید ." و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست‌ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق‌های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق‌ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست‌ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : " باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می‌کنم اما واقعا می‌خواستم بدونم که زیر آن پوست‌ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ "

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : " با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می‌پرسی ؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم‌هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می‌کنم . "

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم‌های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ‌های آنان که برای شلیک آماده می‌شدند را می‌شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می‌کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : " آماده ….. هدف …..

مرد با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه‌هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم‌هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می‌نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی‌گفت :


"حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟ "
.
.
.
داستان جالبیه. ما آدما اینطوری ایم. باور دارم که گاهی لازم داریم یه شرایطی رو تو زندگی با دل خودمون حس کنیم تا واقعا تاثیر خوب خودشو رومون بذاره. اما ظاهرا خیلی چیزهای بد رو هم انگار باید خودمون حس کنیم وگرنه خرفهم نمی‌شیم. مثل این گوسفند‌ها که میفتن تو دره و بقیه هم پشت سرشون انگار نه انگار یکی یکی میرن پایین... تا زمانی که باطن زشت بدی رو حس نکردیم به بدی کردن ادامه میدیم.
یه تفکری رو هم یه عده می‌خوان جا بندازن مثل الیاس اغما که می‌گفت: یک پرنده کوچولو یه روز که مادرش نیست از قفس میپره اما پرواز بلد نیست... الخ... میگم اینطوری ممکنه هیچ وقت فرصت آموختن پرواز رو پیدا نکنیم و تا ته پرتگاه بریم.
معصوم کسیه که به خاطر شدت درک بالایی که داره از کوچکترین گناه دوری می‌کنه. ولی دارم فکر می‌کنم همه آدمها می‌تونن "کمی‌معصوم" باشند.
  • ۹۱/۰۸/۱۸
  • مرتضی

بصیرت

احساس

اندیشه

تجربه

نظرات (۱)

پرواز کردن علاوه برداشتن بال شجاعت هم می خواد...
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">