نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

نقطه‌ی تامل

بی‌تامل زینهار از نقطه‌ی دل نگذری/ زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حدیث نفس» ثبت شده است

درست مثل ابر

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۰ ب.ظ

زندگی داره می‌گذره. چند وقته بد جوری ترس از گذران عمر تمام وجودم رو گرفته. مثل شب‌های امتحان، شب‌هایی که یه دور هم کتاب رو نخونده بودم. من این طوری نبودم. این روزها یه سری شرایط و خوندن یه سری مطالب دست به دست هم داده که این حالت به من دست بده. دور و برم رو که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز با سرعت باور نکردنی داره تغییر می‌کنه. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم که چقدر سریع رفته... مخصوصا این ده سال آخر، بالاخص این یک سال آخری، می‌ترسم از اون روزی که نشستم پای لپتاپم و یه پسر کوچولویی با یه توپ میاد تو اتاقم و میگه بابابزرگ میای با هم بازی کنیم... و من می‌گم قربونت بشم بابایی! تو با مامانی برو منم زودی میام باشه؟... بعدش یه پست تو وبلاگم می‌زنم. عنوانش اینه: زود گذشت، پنجاه سال...
وای خدا! تا اون روز حدود بیست سال مونده. یعنی حتی کمتر از این سال‌هایی که تا حالا زندگی کردم... نکته ترسناکش اینه که هر چی سن آدم بالاتر میره زمان براش معنای بیشتری پیدا می‌کنه و زودتر می‌گذره. خیلی هم زودتر... طی گذر از 20 تا 25 سالگی، به اندازه یک چهارم از عمری که تا حالا گذروندی به سنت اضافه میشه، اما از 40 تا 45 سالگی این نسبت میشه یک هشتم. اینه که نمی‌فهمی چطور می‌گذره. آی بیست ساله‌ها... بجنبین! همش یه چشم به هم زدنه! باور کنین. یهو  آلبوم رو باز می‌کنی میگی اِ اِ اِ ! یعنی این عکسا مال هشششت سال پیشه؟ انگار همین دیروز بود... خوب که به عکس دقت می‌کنی و پشت لبت رو می‌بینی که کمی به سبزی میزنه حالت عوض میشه و میری تو فکر... فقط ببینین چطور باید زندگی کنین که پشیمون نشین.
چرا من بهتر از این از زندگیم استفاده نکردم... چقدر وقت دارم؟ آیا امیدی هست؟‌ روزها فکر من این است و همه شب سخنم...
تنها چیزی که دلگرمم می‌کنه اینه که این حس الان به من دست داده نه توی سی و چند سالگی. پنج سال هم پنج ساله. ولی خودمونیم، خیلی کوتاهه... بچگی‌هامون می‌گفتیم: "هفتـــــــاد سال! کی میره این همه راه رو!" الان میگیم "همش چل سال دیگه داریم، فوق فوقش!..."
آهنگ Time تو مغزم پخش میشه. وحشتناکه...
Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
You are young and life is long and there is time to kill today
And then one day you find ten years have got behind you
No one told you when to run, you missed the starting gun
...


ما بعد التحربر: امروز حین وبگردی خیلی اتفاقی به این شعر برخوردم که زیبا است و خودمانی! برآمده از دل... و لاجرم بر دل نشیند...خیلی زیبا احساسی که از زبان الکن من بیرون نمیاد رو بیان کرده. اسم شاعر، خانم "نسرین صاحب" هست که هر چه گشتم شعر یا کتابی ازش نیافتم که خیلی متاسف شدم. به هر حال، اولش خواستم فقط لینک بدم چون دوست ندارم وبلاگم رو با کپی پیست تبدیل به آرشیوی از اینترنت کنم اما حیفم اومد اینجا نگذارمش. در ادامه مطلب، شعر "گذر عمر ببین" را به طور کامل بخونید.

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان

            پوچ و بس تند، چنان باد دَمان

همه تقصیر من است، من خودم می‌دانم

که نکردم فکری

            که تامل ننمودم، روزی

                                    ساعتی یا آنی

که چه سان میگذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط

            فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
  • مرتضی

تاریکی را خاموش کن

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۵ ب.ظ
هنوز بعد چند ساعت سر و صورتم سرخه. تا حالا این قدر آدرنالین تو خونم نرفته بود... بیچاره قلبم! نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، آدم آرومی هستم تا وقتی کسی نخواد سوء استفاده بکنه... الان خیلی چیزها تو فکرمه. انتقاااام... تا ببینم شنبه چه کار می‌کنم.
از زندگی آموختم که بدی مثل تاریکیه، دنیا رو سیاه می‌کنه، مثل تعفنه، زود همه‌جا رو می‌گیره. مثل آتیشه. کسی اگر به جونت انداخت، می‌سوزی. تو می‌تونی و این اختیار رو داری که بی‌اختیار هم یک شراره از همونو به جون خودش بندازی یا حتی از شدت سوزش چنان کنترلت از دستت خارج بشه که آدم‌های دور و برت که حتی شاید برای خاموش کردنت اومده باشن رو بسوزونی. می‌دونم شعله‌های این آتیش اگر کنترل نشه این قابلیت رو داره تا همه دنیا رو بسوزونه. گاهی ممکنه شعله‌ی زیر خاکستر باشه. اما من دیدم فوران بی‌موقع شعله‌ای رو که ظاهرا همونجا خاموش شد، ولی بعد از ده سال سکوت! سربرآورد و یک خانواده رو کلا متلاشی کرد. اما تو اختیار داری یه کار دیگه هم بکنی: آتیش رو - توی - خودت - هضم - کنی... الان که دارم اینو میگم می‌بینم خیلی سخته. اما میگن و من هم باور دارم که این کار دل را "گنده" می‌کنه. درسته، تو این دنیا کثافت زیاده، حقارت وحشتناکه... اما وقتی چند بار این آتش‌ها رو بلعیدی... دل یاد می‌گیره با این چیزهای حقیرانه و احمقانه به تالاپ تالاپ نیفته.  از چیزهای مهمتری ناراحت می‌شی. دردت بزرگ‌تر میشه. بزرگ بودن درد خیلی مهمه. آدم‌ها به بزرگی دردشون هستن. و به قول عارفی "تا (جهان درد) نشوی (جوانمرد) نخواهی شد"
منظورم این نیست که مثل خیلی‌ها که هر چی به سرش میاد تو دلش جا می‌کنه و اون قدر، اون قدر فکر می‌کنه تا داغون بشه و تنها یه اعصاب ضعیف براش بمونه. فقط باید بلعید و یک آب هم روش. تمام! کاری اگه ممکنه باید انجام داد اما بیهوده آلودن خون،  آب در هاون کوبیدنه.
تاریکی رو در دنیا منتشر نکنیم، تو خودمون خاموشش کنیم. دنیا رو کثیف‌تر از چیزی که هست نکنیم.
الان نمی‌تونم بهتر از این بنویسم.
اما جالبه کمی آروم‌ترم. گاهی بیام اینجا به خودم اندرز بدم!!!
عجب چاهیه اینجا...

اینو ببینید جالبه: Neuro by Bruno Bozzetto
  • مرتضی